دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

بدون هیچ عنوانی


قبل از عملیات فتح المبین می گفت: حسین جان فردای قیامت خجالت می کشم

تو بی سر وارد محشر شوی اما من سر در بدن داشته باشم..

با اینکه وضع مالی خوبی نداشت اما با دست های خودش برای محل یک مسجد ساخته بود..

وصیت کرده بود توی قبری که خودش توی مسجد کند، دفنش کنند..

قبرش را که دیدم احساس کردم کوچک است..

اما وقتی جنازه اش برگشت همه انگشت به دهان مانده بودیم..

بدنی بدون سر..

درست اندازه قبری که توی مسجد کنده بود..

از کریمان فقرا جود و کرم می خواهند...


حضرت عشق سلام...

باز همان زائر قدیمی صدایت می کند... و باز هم از راه دور...

صدای فاصله ها بدجورعذابم می دهد اما گویی من دیگرعادت کرده ام...

دارم خو می گیرم به حس و حالی که هر وقت به آن می اندیشم غمی جانکاه

بر دلم می نشیند...

شاید عجیب باشد اما من این "غم هجران" را دوست ارم...

از این بغض و آوارگی ندیدن حرم "شعفی گریان" دارم...

به قول شاعری که اسمش را نمی دانم "کاش عشق را زبان سخن بود"...

کاش می توانستم بگونه ای این کلمات ناقص را در کنار هم می چیدم تا ذره ای از عشق و ارادتم را نشان می داد...

هرچند حاجت به گفتن نیست که تو خود اسرار نهان خوب می دانی...

آنچه بر لوح دلم نقش بسته برای هر که ناخوانا باشد برای تو خوب می دانم که خواناست...

ضامن آهو می خوانندت و مگر می شود به سادگی از کنار آهوی زخمی عبور کنی؟..

کریم می خوانندت و مگر می شود از کنار دستان ملتمس گدایی با بی اعتنایی گذر کنی؟...

نه هرگز...

اما بگذار از حال و هوای دلم برایتان بگویم...

این روزها بسی تاریک و بارانی ام...

از خود و گناهانی که گاه سر راهم را می گیرند شرمنده ام...

همان گناهانی را می گویم که باعث شده حسرت یک بار دیدن حرم بر دلم بنشیند...

می دانم و بارها با خود تکرار می کنم که

غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد

از شما دور شدن زار شدن هم دارد...

اما نکند این روسیاهی تاآنجا پیش رود تا مصداق این باشم که

هر که از چشم بیفتاد محلش ندهند...

می ترسم... می ترسم چشمتان را از من بردارید... می ترسم شما هم ردم کنید...

یک کلام "می ترسم دلتان با من نباشد..."

چشم دلم با هزار امید و آرزو پنجره فولاد را چنگ می زند...

او را ناامید مکن...


بدون هیچ عنوانی


بیشتر از بیست سال بود که روی تخت می خوابید...70 درصد بود

از گردن به پایین قطع نخاع بود...

دکترای حقوق داشت...

حتی خانواده هم فراموشش کرده بودن...

لبخند می زد حتی از زخم بستر هم شکایت نمی کرد...

یکدفعه همه بدنش شروع به لرزیدن کرد حتی تخت هم می لرزید...

منم لرزیدم...

رفتم عقب...

سرمو پایین انداختم...

از خودم شرمنده بودم...

دعوام کرد...

گفت رفتم جنگیدم تا تو گریه نکنی...

فدای سرت...

آه کشید...

من شکستم...