دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

تقدیم به آنانکه موج دریاهای زلال عشق شدند...


می گفتند حاجی قاطی کرده! اما حاجی که زیاد قاطی مردم توی صف نان نمی شد. آخه بدجوری حساب وکتاب نان های خشکی که خریده بود با هم قاطی شده بود...

می گفتند حاجی دیگه مغزش نمی کشه! اما حاجی تا آنجایی که جاداشت از دست روزگار می کشید البته گاهی هم مسافرکشی می کرد ولی انگار دیگه خسته شده بود از عمری که کش میومد...

می گفتند حاجی مخش تاب برداشته اما حاجی فقط یکی دوبار که بچه های شهدا رو برده بود پارک، سوار تاب شده بود...

می گفتند حاجی بالاخونه اش رو داده اجاره.. اما حاجی که خودش هنوز مستاجر بود گاهی با قوطی کبریت برای خودش خانه درست می کرد که آن هم آتش می گرفت...

می گفتند حاجی موجی شده اما حاجی که کاری به کار پیچ و موج و رادیو نداشت البته گاهی می زد به دل امواج...

سرتاپایش خیس می شد اما لبش به آب تر نمی شد...

آن وقت این قدر با موج رادیو کلنجار می رفت تا روی خط کربلا بیفتد و یکی بخواند: موج نزن آب فرات اصغر من تشنه لب است...

عطش


عملیات بیت المقدس هفت معروف شده بود به عملیات عطش...

بچه هایی که عمل کرده بودند برگشتند به همین موقعیت...

بازماندگان از یک قدمی شهادت برگشته بودند...

لب ها خشک شده بود و زبان از خشکی حرکت نمی کرد...

اما به هر کدام جرعه ای آب می دادیم نمی خوردند...

 همه به یاد رفقایی که تشنه جان داده بودند

 فقط گریه می کردند...

برات کربلا از یاس خواهم...

نیازی از سر احساس خواهم 

 برات کربلا از یاس خواهم

به حق پهلوی بشکسته ی او 

طواف مرقد عباس خواهم...

با دل خسته و بشکسته على تنها ماند


در، آتش زده بود و گل یاس و مادر        آنچنان خورد به دیوار که دیوار گریست


یا زینب الکبری...

یا حسن بن علی...

یا حسین بن علی...

هنوز برایتان زود است غم بی مادری...

این دست های کوچک هنوز آغوش مادررا جستجو می کند...

چشمانتان هنوز از نگاه مادر سیراب نشده...

خانه بدون مادریعنی  چه؟...

اصلا باورتان شده دیگر مادر نیست؟...

برادری که منتظرش بودید...محسن را می گویم...نیامده پر کشید... اما خوشا بحال محسن...او با مادر است و شما بی مادر...

حسن جان...

در بین گریه هایت چه صحنه هایی را مرور می کنی که اینچنین صدای ناله ات علی را درمانده کرده...

برای پدر گفته ای از آن سیلی و آن کوچه و چادرخاکی ...

چطور مادر را تا خانه رساندی...در دلت چه گذشت...تکیه گاه مادر شدن یعنی چه؟...مادر که خود همیشه تکیه گاه بود! او را چه شد که جز سیاهی هیچ ندید...

یا شاید هم به آتش زدن در خانه فکر می کنی.. زخمی شدن مادر و اسماء گفتن او...

بعد از مادر با چه خون دلی  در کوچه های بنی هاشم قدم می گذاری...

زینب جان... دستان تو هنوز برای کشیده شدن بر سر حسن و حسین بسیار کوچک است...

چگونه می توانی برای حسن و حسین مادری کنی وقتی چشمان معصومت هنوز به دنبال نشانی از مادر گوشه گوشه ی خانه را نظاره می کند...

تو از همان سن کم برگزیده شدی برای سخت ترین امتحانات الهی...

آن دم که مادر کفن خود،علی و حسن را به دستت داد و خبر از کربلا...

خبر از بی کفن ماندن برادر عزیزتر از جانت...

تو از همان لحظه زینب زمانه شدی...

جان عالم به فدایتان کمتر بی تابی کنید...

آخر علی با این همه درد چه کند...

مادر خوبی ها...


و دیگر زینب...

دختر چهارساله...

شانه بدست...

روبروی مادر نیست...

اصلا مادر نیست...