دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

هوای خیمه ی من بی نگاه تو سرد است...



دیگر صدایی از کربُ بلا به گوش نمی رسد...

نه صدای ضجه ی مادر می آید نه گریه کودک و نه ناله مردی...

اما ای آسمان چه دل سنگ بودی...

کاش قطره ای می باریدی و عباس را از شرمندگی می رهانیدی...

کاش برای دل رباب هم که شده لب های علی اصغر را خیس می کردی..

تو که نماد بخشش بودی..تورا چه شد که تشنگان را دیدی و هیچ نکردی...

سرزمین  کربلا بار سنگینی به دوش کشید.. و از امروز مقدس می شود...

از امروز کربلا، کربلا می شود و دیگر هیچ چیز نمی تواند آرامش کند...

نمی داند از کدام مصیبت ناله سردهد...

فکر علی اصغر چند ماهه باشد یا علی اکبر یا نه یاد ابالفضل...

یا نه... گاهی بیاد دل پاره پاره رباب و زینب و رقیه بگرید...

امشب شام غریبان است...

اولین شب بی برادری و بی پدری..

 خدارحم کند بر دل های بی قرار اسرایی که عزادارند ولی دریغ از یک جمله تسلی بخش که مرهم دردشان باشد...

یا حسینا...

این شب ها دیگر نیازی به مداح نیست تا اشکم جاری شود...

تنها یک لحظه با شما بودن کافی ست...

وقتی می گویم حسین آرام جانم، عجیب آرام می شوم...

گویی از دنیا و مافیها رها می شوم..

یا حسین جان...

این شب ها با شما درد دل ها گفتم...

از خود گلایه ها داشتم که با شما نجوایشان کردم...

برات کربلا و شهادت خواستم...

کربلا و شهادتی که می دانم تا رسیدن به آنها  فرسنگ ها راه دارم....

هوای خیمه ی من بی نگاه تو سرد است...

مرا دریاب...

 

 

محرم آمد...


هوای دلم عجیب بارانیست

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
برای گریه های عاشقانه ی خویش
برای این همه غربت تنگ میشود
گاهی صدای ناله ایست اما
برای این همه پژواک تنگ میشود
گاهی تمام هستی من
برای غربت ارباب ، تنگ می شود

-------------

کاش...

وقتی خدا در حشر بگوید چه داشتی؟..

سر برکند حسین بگوید حساب شد...


هر کجا دلتان شکست...

اشکی روان شد...

سفارش ما را به ارباب بکنید...

امید دارم به نگاه های پاکتان نظر می کند...


بدون هیچ عنوانی


دختر کوچولو نشسته روبروی بابا.. و  زل  زده به جای خالی دستای باباش..

همیشه اینکارو می کنه و آخر سر سوالش رو از بابا می پرسه..

بابا تو که دست نداری چجوری قنوت می گیری؟..

چشماش مثل همیشه بعد از سوال دخترش خیس می شه..

"بابایی همه موقع قنوت دستاشونو بالا می گیرند تا خدا دستشونو بگیره..

منم یه بار اونقدر دستمو بالا گرفتم و صداش زدم تا خدا دستمو گرفت.."

دختر کوچولو به قنوت که رسید روی پنجه پاش ایستاد..

و دستاشو تا می تونست بالا گرفت..