دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود

خدایا...

این روزها حرفهایم بوی ناشکری می دهد...

اما تو به حساب دلتنگی و درد دل بگذار...

بگذار به حساب جهالت بندگی...

من ازنسل همان آدم و حوایم...

گاهی آنچنان سرکشی می کنم که از درگاهت رانده می شوم....

خدایا مرا نهیبی بزن تا از این خواب زمستانی برخیزم...

مرده ی متحرک شده ام...

یا حی ... یا قیوم....

جرعه ای آب زندگی عطایم کن...

آنچنان زمین گیر شدم که حس می کنم باید بار دیگر از روح خود در من بدمی...

دست نوازشت را بر سرم بکش....

می گویند "لحظه آخر خدا نزدیک تر می شود"...

شاید این روزها برای من حکم لحظه آخر را دارد...

 دارم از نفس می افتم...

خدایا با من سخن بگو... بگذار صدای دل آرامت را بشنوم و آرام گیرم...

از تجربه ی تنهاییهایت برایم می گویی؟...

این روزها سخت مشتاق شنیدنشان هستم

برایم حرف بزن تا دمی آرام گیرم...

 

شهید گمنام



روزی بر روی لباس های خاکی می نوشتند یا فاطمة الزهرا
...

روز ها گذشت و گذشت

لباس ها سفید شد...

ولی خاکی تراز تربت استخوان های شما

و کوچکتر...

و باز برروی آنها می نویسند یا فاطمة الزهرا...

و زیباتر آنکه استخوان ها یکدیگر را در آغوش گرفته اند

برخی هم شکسته اند...

به گمانم استخوان های پهلو شکستنی تر است...

اینجاست که رسم استخوان ها به یاد می آید

شکستن... سوختن...