دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

وصیت نوشت...

  

بگذارید مردم بعد از مرگم بدانندهمانطور که اساتید بزرگمان می گفتند"نوکر محال است صاحبش را نبیند" من نیز صاحبم را محبوبم را دیدار کردم اما افسوس که تا این لحظه که این وصیت را می نویسم دیدار مجدد او نصیبم نگشت....

بدانید که امام زمان ما حی وحاضر است او پشتیبان همه شیعیان می باشد از یاد او غافل نگردید...

دیگر در این مورد گریه مجالم نمی دهد وتا این زمان دیدار اورا برای هیچ کس نگفتم مبادا که ریا شودو فقط می گویم که از آن دیدار به بعددیگر ایشان را ندیده ام برای همین تمام جگرم سوخته است...

"قسمتی از وصیت نامه شهیدمصطفی ابراهیمی مجد"

اتل متل...


اتل متل یه بابا...

یه بابای شکسته...

 خیلی پهلوون ولی... نحیف و زار و خسته...

                        

اتل متل یه مادر...

 نحیف و زار و خسته...

 با صورتی حزین و دستایی پینه بسته...

 


اتل متل یه دختر...

 سر به زیر و سرفراز...

 چشم سرش بسته و چشم دلش باز باز...

شهید ردانی پور...


 

کودکی خردسال بود که بیماری سختی گرفت...بیماری باعث مرگ او شد...جنازه را در گوشه ای از حیاط گذاشتند تا فردا دفن کنند...

فردای آن روز مرشدی به خانه آمد و گفت من برات عمر او را از خدا گرفته ام به مادرش بگویید او را شیر دهد...

مصطفی بزرگ تر شد...تیزهوشی و ذکاوت او برای همگان قابل تحسین بود...وارد حوزه علمیه شد...سه شنبه ها پیاده به زیارت مسجد مقدس جمکران می رفت...

دریکی از عملیات های منطقه ای اشرار او را محاصره کردند..از خودرو پیاده شد وگفت بزنید عمامه من کفن من است...

در جبهه مجروح شد...او را به بیمارستانی در تهران منتقل کردند...می خواست به منطقه برگردد اما پولی نداشت...متوسل شد به اقا امام زمان...

ودر آنجا بود که سیدی نورانی به دیدارش آمد یک مفاتیح به او داد... لابلای مفاتیح مقداری پول بود...

وجودش به عملیات ها گرمای خاصی می داد اوج معنویت بود...دیگر رزمندگان هم از نور وجودش بهره می گرفتند...

نوشته های دو روز قبل از شهادتش بسیار عجیب است...

خبر از شهادت می داد...  

می گفت می خواهم گمنام بمانم جایی بمانم که دست کسی به من نرسد...

در والفجر2گمنام ماند...

شهید علی تجلایی...


در مراسم عقد رو به همسرش کرد و گفت"می گویند دعای عروس در هنگام عقد مستجاب می شود" بعد مکثی کرد و از همسرش خواست که در لحظه ی عقد برای او دعا کند که شهید شود...

شب عملیات بدر به نیروهایش گفت "قمقمه ها را زیاد پرنکنید آخر ما به زیارت کسی می رویم که لب تشنه شهید شد"...

مثل بسیاری از شهدای دیگر از زمان شهادتش خبر داشت...

در عملیات بدر لب تشنه شهید شد...

وتا کنون دیگر از او خبری نشد...

فرازهایی از وصیت نامه شهید:

"دخترم می دانم که حالا کوچکی و مرا به یاد نمی آوری... ولیکن دخترم وقتی که بزرگ شدی حتما جویای حال پدرت و علت شهادت پدرت خواهی بود.. بدان که پدرت یک پاسدار بود و تو نیز پاسدار خون پدرت باش..

دخترم می دانم یتیمانه زندگی کردن و بزرگ شدن در جامعه مشکل است...لیکن بدان که حسین و حسن و زینب یتیم بودند...

پدر و مادر عزیزم که غم و اندوه شهادت برادرم مهدی از دل شما بیرون نرفته.. مبادا از شهادت من و برادرم متاثر شوید.. هر چه گریه می کنید گریه بر مصیبت های سرور شهیدان و اهل بیت او باشد. نه تنها برای من و مهدی ودیگر شهیدان گریه نکنید بلکه مزار ما را هم جستجو نکنید...

به این بیاندیشید که ما برای چه شهید شدیم و چه راهی را برای رسیدن به معبود و مقصود خود برگزیدیم"...

 

گ م ن ا م ...



به یادمادر شهید مفقودالاثر مجید امیدی که هر وقت بارون میومد می رفت زیر بارون می ایستاد و چشمای ابریش بارونی می شد...وقتی ازش می پرسیدن آخه مادر من چرا وایسادی زیر بارون؟...آروم زیر لب زمزمه می کرد گلی گم کرده ام می بویم اورا...آخه الان بدن مجید من زیر بارونه...
بدن مجید من معلوم نیست کجاست...می خوام بگم مادرم..عزیزم من به یادتم...
منتظرت می مونم تا برگردی عزیز مادر...قربون بدنت بشم که مثل سیدالشهدا هیچ سرپناهی نداره...
او مادر است و مادری می کند...سهمش از داشتن فرزند انتظار است و انتظار...
سال تحویل می شود می گوید پسرم عیدت مبارک..  کجایی مادر...داماد می بیند
می گوید اگر پسرم بود الان دیگر برای خود مردی شده بود...در می زنند می گوید شاید نشانی... پلاکی... شهید گمنام که می آورند قاب عکس را دست می گیرد و راهی می شود با خود می گوید شاید...
و باران که می بارد به یاد تمام نیامدن ها می بارد...اشک نام دیگر فرزند اوست...