دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

بیقرار...


مدتی ست خود را به آن راه زده ام

می خواهم ندیده و نشنیده بگیرم تمام این دلشوره ها و دلواپسی ها را...

نه اینکه این ها آرامم کند..نه هرگز...

اما دیگر کاری از دستم بر نمی آید...

چه کنم که این نادیده گرفتن ها هم مرهم نشد...

مرهم که نشد هیچ، شد نمک روی زخم...

دلم تنگ است برای شب گریه کردن های بی صدا

این بغض دیگر یاریم نمی کند...

امانم را بریده ولی نمی شکند...

بین هستی و نیستی مانده ام...

بد حالی دارم...

حس غریبی ست...

گویی با خود قهر و خود را رها کرده ام...

شاید هم از خودم خسته شده ام...

همچون کسی که تمام راه ها را رفته درها را کوبیده

اما دستش همچنان خالی ست...

خدایا من اینجا و تو آنجا...

این فاصله را کم کن...

دل و جانم زنگار گرفته...

دیگر نای رفتن ندارم...

تا کجا باید رفت...

این جاده بسی تاریک است...

اگر دستم را نگیری با چه امیدی قدم بردارم

خدایا اگر به تو نگویم به که بگویم حرف هایی را که به هیچ کس نمی توان گفت....

خدایا یک خواهش

می شود امتحاناتت را کمی اسان تر بگیری

من بنده ی ممتازی نیستم

می ترسم رد شوم...

می ترسم...

می ترسم...


...


انکس که می رود قرار دارد

من نه قرار دارم

نه می روم...

می مانم

و بیقراری می کنم...

امشب طلب عشق زِدلدار کنیم...

کوله بارم بر دوش...

سفری می باید

سفری بی همراه...

گم شدن تا ته تنهایی محض

یار تنهایی من با من گفت

هر کجا ترسیدی

از سفر لرزیدی

تو بگو از ته دل من خدا را دارم...

----

و باز هم خدا دستانش را بسوی زمینیان دراز کرد تا دستگیری کند

آخر او دنبال بهانه است برای رحمت و مغفرت...

کاش فقط یک بهانه پیدا کنم

برای ماندن در کنارش

آنگونه که او می خواهد

 تا ابد...

باید دل و جانم را نهیبی بزنم

تا خوب روزه داری کنند...

مبادا این فرصت تمام شود و من ناتمام بمانم...

بود آیا که در میکده ها بگشایند...


بوی عید می آید اما برای من به قول سهراب "بوی هجرت می آید..."

باید بار و بنه ام را وارسی کنم...کم و زیادها را دستکاری کنم...

فرصت دارد تمام می شود...

خدایا شرمسارم بخاطر سالی که گذشت و جز گله و شکایت چیزی در بر نداشت...

ببخش بابت عهدهایی که روزهای ابتدای سال با تو بستم و روزهای آخر سال دیدم هیچ نکردم...

 تو خود خوب می دانی خواستم آنی شوم که مورد رضای توست...

ببخش بابت درهایی که کوبیدم و خانه تو نبود...

این گمشده در تب و تاب وصال تو بود که به بیراهه می رفت...

از همین ابتدای سال دستم را به تو می دهم...

تنها دستگیرم رهایم نکن...

درهای آسمانت را به رویم بگشا بگذار من هم رنگ آسمانی به خود بگیرم...

خسته ام از زمین و روزمرگی هایش...

خودمانی بگویم...قول بده مثل همیشه هیچ وقت تنهایم نگذاری حتی اگر بد بودم...

یعنی می شود روزی دلم از این آشفتگی رهایی یابد؟..

به قول حضرت حافظ: بود آیا که در میکده ها بگشایند

گره از کار فرو بسته ما بگشایند...

تنها بهانه بودنم تویی... تویی که قدم به قدم با من گام برداشتی

 و از تاریکی های زندگی رهانیدی ام...

قلوب و ابصارم را به نورت منور کن...

و روحم را به احسن الحال برسان..

یاری کن ذره ذره وجودم در همه حال جز تو در پی چیزی نباشد...

"و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند یک نفر باز صدا زد..."

کاش آنقدر صدایم کند تا داشته ها و نداشته ها را به سویی انداخته و با تمام وجود همراهش شوم...

حس می کنم آنجا جایی ست که به بیداری می رسم...

--

سال نو مبارک

با آرزوی بهترین ها...

 

کاش می شد رفت...

حال من خوب است اما تو باور نکن..

باور نکن حرف هایی که بر حسب روزمرگی بر زبان می آیند و "دل" بی خبر ازهمه جا،

جز حرف هایی تکراری چیزی برای گفتن ندارد...

حرفم را باور نکن چون اینجا آنجایی نیست که باید...

حرفم را باور نکن چون نمی دانم این اشک های گاه و بی گاه تا کی می خواهند
بر کویر چشم های کم فروغ ببارند...

کویر چشم هایم سرسبز شد اما هنوز از بندشدن باران خبری نیست...

بیشتر از همیشه حس می کنم اینجا جای ماندن نیست...

پاهایم از این همه قدم زدن های بیهوده خسته شده...

نمی دانم به دنبال که و به کجا می دوند...

اما هر مسیری را که آغاز می کند سرانجامش شوره زاری بیش نیست...

دیگر این رفتن ها و دیدن ها برایم دلخوشی نمی آورند...

چه زیبا می گفت آن بزرگ: هیچ چیز در دنیا آنقدر ارزش ندارد که برای دیدنش 

چشم ها را کامل باز کرد...

گاهی بسان نابینایی چشم هایم را می بندم...

می بندم تا نبینم...

می بندم تا کمی پایم را آنطرف تر گذاشته باشم...

آنطرف که کمی تا قسمتی متفاوت است...

ندیدن نه، که بینایی کامل است..

خدای من...

خدای من...

یک دم بنگر حال زار مرا...

ببین دارم از پا و نفس می افتم...

امانم بده...

دستم را فقط و فقط به سوی تو دراز کرده ام ولا غیر...

مرا ببر امید جانم...

مرا با خود ببر...

گاهی دلت می خواهد بروی آنجا که اثر از هیچ کس و هیچ چیز نیست...

یا جایی که یکی باشد که تو را بفهمد... همین و بس...

آنجا می تواند هر جایی باشد...

اما به یقین قطعه ای از بهشت می شود اگر بویی جز خدا ندهد...

اگر احساسی جز خدا نباشد...

نمی دانم "ایراد" از من است یا نه "حق" با من است...

این دلتنگی های گاه و بی گاه دارد زیاد می شود... 

"ای اشک دوباره در دلم درد شدی..." 

باید به حال دلم فکری کنم...

این خاک، این آسمان، و این مردم هیچ کاری از دستشان برنمی آید...

چاره دردم خوب می دانم کجاست...

همانجایی که وقتی برای اولین بار و بدون هیچ پیش زمینه ای پا گذاشتم دلم هری پایین ریخت...

شلمچه را می گویم...

طلائیه...

فکه...  

کاش همین روزها مجال رفتن بود...

دلم هوای جایی را کرده که جز خاک چیزی ندارد...

خاکی که همه چیز را در خود دارد...

خاکی که از هر کسی همدل تر است...

با تمام سکوتش حرف ها برای گفتن دارد...

تشنه شنیدن آن حرف هایم...

دلم تنگ غروب شلمچه است...

کاش می شد رفت...  

با بال شکسته پر کشیدن خوب است


گاهی اوقات بدجور دلت می گیرد... دلیلش را نمی دانی شاید هم آنقدر دلیل و مدرک داری

که نمی دانی کدامشان...

آنوقت است که دلت بیشتر از همیشه خدا می خواهد... رنگ خدا می گیری...

از زمین دل می کنی به آسمان و صاحبش می پیوندی... جذب زمین و این پایین ها نمی شوی

چرا که جاذبه روبه بالاست... رو به خدا...

به خود که می آیی می بینی روحت در زمان و مکان نیست...

در ورای آنچه موجود است سیر می کنی...

اشکت مقدس می شود... حس قشنگی ست... درد دارد ولی بی درد است...

اصلا دل است دیگر.. باید بگیرد...نگیرد که دل نیست...سنگ است...

دوست داری خدا رو به رویت بنشیند... دلت می خواهد او را بغل کنی.. و بگویی

تحمل زمین آسان نیست...

انسان بودن و ماندن در این دنیا دشوار است...

 مرا پیش خود ببر... چندسال مهلتم دادی دیگر بس است...

تنها تکیه گاهم، بی پناهیم را دریاب...

منم عبد ضعیفی که ذلیل تر مسکین تر فقیرتر و متحیرتر از هر زمانی ست...

چه کنم تقصیر من نیست...

اینجا چیزی دلبسته ام نکرده...

فقط دست است که روی دل می گذارند...

نمک است که روی زخم می پاشند...

و گناه است که روی گناه انباشت می شود...

خسته ام از قول های شکسته... از توبه های درراه مانده..

بارها گفته ام دیگر بار هم می گویم...

تاب ماندن ندارم...

معبودم...

 اگر دل دلیل است آورده ام...

دلیلم موجه است..آری؟!..

ببین تکه هایش را...

می دانم دلشکستگان را خوب مرهمی...

باز هم مثل همیشه مرهمی بر دل سیاهم باش...

مولای یا مولای انت المولای و اناالعبد و هل یرحم العبد الا المولای...

دلتنگم...

 مثل همه ماهیانی که در گلوی تنگ گیر کرده اند...

مثل همه ابرهایی که بغض آسمان را به دوش می کشند...

مثل همه رودهایی که خویش را گم کرده اند...

مثل دیوار سیاه پوش حسینیه...

شمع های سقاخانه...

تشنه ام...

تشنه تر از دجله فرات علقمه...

--------------

محرم هنوز نیامده اما در دل من خیمه های عزا برپاست..

مداح دارد می خواند...

هوای محرم دارم...


اینجا درد دل با کاغذ است..

بر تلخی اش خرده نگیرید...


من هر چه دارم از شما گرفته ام...


دیروز سفری کوتاه به دانشگاه سابقم داشتم.. دانشگاهی که برای من حکم بهترین ها رادارد.. هیچ گاه یادم نمی رود زمانی که پایم به آنجا باز شد برای انتقالی و بازگشت به هر دری می زدم به هیچ قیمتی نمی خواستم بمانم.. همه اش گله از خدا که چرا چنین شد.. حالا می فهمم که چرا می گویند اگر خدا نامطلوبی را سر راهت قرار داد بدان به صلاح توست.. این جمله برای من مصداق دارد..

چندماهی گذشت و عادت کردیم.. جای پایمان حسابی سفت شد..

دوستان بودند و زندگی شیرین خوابگاهی.. اما اگر بخواهم از حال دلم بگویم آنچنان روبراه نبود.. گویی چیزی کم داشت که در پی اش به هر دری می زد.. نمی دانم اسمش را چه بگذارم..

به قول حافظ سخن عشق نه آن است که آید به زبان...

چند ترم گذشت.. کسانی را دیدم که خوب تر از هر خوبی بودند.. دلشان مثل آینه صاف و زلال بود.. نگاهشان آدم را آرام می کرد.. حرف هایشان چون مرهمی زخم را درمان می کرد.. آنها خدا را جوری می دیدند که با نگاه من فرق داشت.. از زندگی چیزی می خواستند که من نمی خواستم.. به یقین آنها بندگان مخلص خدا بودند.. و کسانی که زندگیم را رنگ و بویی دیگر دادند.. گمشده من همان بود که از آنها آموختم... و آرام آرام همه چیز عوض شد... دیگر خوشی های گذشته برایم بی معنی شدند... هرچند نگاه های اطرافیان عوض شد اما من این "شدن" را دوست داشتم..

و دوستی من با شهدا از آنجا آغاز شد... وهمین آشنایی سرآغاز زندگی دوباره من شد..

دیروز که در دانشگاه قدم می زدم لحظه لحظه ی آن روزها برایم زنده شد.. دلم حسابی تنگ شد.. برای همه چیز.. یادم آمد اعتکاف سال پیش را.. مراسم هایی که در مسجد برگزار می شد و با دوستان می رفتیم.. مراسم چهلم شهید رحیمی و..

سری هم به دوستان شهیدم زدم.. سه شهید گمنام..سه دوست..سه همراه.. سه عزیز.. کسانی که لحظه های دلتنگی ام را همدم بودند.. شنواتر از هر کسی به حرف هایم گوش می دادند و در آن شهر غریب برایم برادری می کردند.. خدا می داند که چقدر دلم برایشان تنگ شده بود...

گاهی یک لحظه یک تصویر یک نگاه یک حال و یک تلنگر زندگیت را زیر و رو می کند...

و چه خوب می شود اگر آن تلنگر راهت را به سمت نور و آرامش عوض کند...