دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

یا مقلب القلوب...


این فرصت یک ساله هم تمام شد...راستی در ترازوی اعمالم کفه ی گناه سنگین تر شده یا کفه ی بندگی...

در این مدت چقدر لبخند بر لب امام عصر نشاندم و چقدر دلشان را شکستم...

زبانم، چشمانم، پاهایم، دستانم کدام راه نرفته را رفته اند.  فردای قیامت این جوارح بخاطر کدام گناه زبان می گشایند و گواهی می دهند...من مسئولم...

من هستم و خدای من و مرگی که به من نزدیک تر شده...آماده ام؟...

کاش لحظه ی تحویل سال حرم امام رضا، مسجد جمکران، شلمچه، طلائیه یا فکه می بودم... چرا که تنها ساکنین آنجا می توانند لذت عید را به من هم بچشانند...

دلم لک زده برای ندبه های دوکوهه...غروب شلمچه...غربت طلائیه...تنهایی اروند...

گاهی واژه ها میان دلتنگی یاری ام نمی دهند...و من می مانم و غصه هایی که دل گنجایش آنها را ندارد...

سر سفره ی هفت سین امسال آرزو هایم آرزوهایی دیگر است...

با خود عهد می بندم که ...

     ما را دم مرگ آبرو باشد کاش

                 با دوست مجال گفتگو باشد کاش

                         عمری به هوای دل خود زیسته ایم

                                    جان دادن ما برای او باشد کاش

راستی...

سال نو مبارک...

برایم دعا کنید

                      

ای کشتگان عشق، برایم دعا کنید

یعنی نمی شود که مراهم صدا کنید ؟

فریاد چشم های مراهیچکس ندید

پس یک نگاه محبت به من بینوا کنید

ای مردمان ردشده از هفت شهر عشق!

رحمی به ساکنین خم کوچه ها کنید

این دست های خسته ی خالی دخیلتان

درد مرا به حکم اجابت دوا کنید

کوچیده اید زود، مگر صبرتان کجاست؟!

من می رسم ، تو را به خدا پابه پا کنید

 

یک کوله بار حادثه و کوره راه عمر


باید عبور کرد برایم دعا کنید...

                                                                        

من غرق در گناهم کی میکنی نگاهم...

ای خدای محمد...

تو گفتی که گنهکاران با شفاعت واستغفار رسول آمرزیده می شوند...

ما عقب ماندگان از عصر ظهور پیامبر (ص) چه کنیم

اگر مصطفای جاودانه ی تاریخ برایمان دست استغفار بر نیاورد...

یا صاحب الزمان...

جمعه ای دیگر از راه رسید...

ومن نه فقط به یاد گناهان این هفته که به یاد تمام لغزش های چند ساله ام افنادم...

هر روز با خود عهد می بندم آنی شوم که مولایم را نرنجانم...

اما...

جمعه که می رسد...

وقتی ساعات ودقایق را مرور می کنم...

می بینم بسیاری اوقات فراموشت کردم وراهی را رفتم که از یادآوری اش شرم دارم...

با خود می گویم اگر کسی اینقدر با من بدقولی می کرد من چه می کردم آیا هر بار عذرش را می پذیرفتم؟؟...

آیا به فریاد کمک خواهی اش جواب می دادم؟...

یا مغیث الشیعه...

آن زمان که مردم از مشکلات به ستوه می آمدند پناهگاهشان امامان زمانشان بود...

به خانه ی اهل بیت پناه می بردند و آنها دستشان را می گرفتند...

ماهم دلمان خوش است امام زمان داریم...امامی که در خانه اش به روی کسی بسته نمی شود حتی گنهکاران...

مگر می شود گدایی از شما خواهشی کند و دست رد به سینه اش بزنید...

یا صاحب الزمان...بار گناهانم آنقدر سنگین است که جز دست استغفار شما هیچ چیزآن را سبک نمی کند...

در این آشفته بازار آخرالزمان رهایم نکن...

من خوب بودن را به دلم قول داده ام...

قرارهایم را هر روز با خود مرور می کنم بدقولی هایم را ببخش...

هنوز می تپد این دل برای تو... مـــــــــادر

    

وقتی جوانی از دنیا می رود دلمشغولی همه این است که چطور به مادر او بگویند... 

آخر چه کسی دلش می آید خبر مرگ پسر را به مادر دهد آن هم مادری که هر روز نگاهش را به در دوخته تا او برگردد...

اما او مادر است...

 قبل از اینکه چیزی به او بگویند چند روزی ست دلشوره امانش را بریده...

با هر صدای در، از جا می پرد... گویی منتظر خبری ست...

و بالاخره فهمید دلشوره هایش بی دلیل نبوده...و دستانش باید تا ابد در حسرت نوازش فرزند غصه دار بماند...

مادر شهید "سید محمد محمدنژاد" به میل خود تصمیم گرفت فرزندش را غسل دهد...

باورش سخت است...

آخر مادر حاضر است خار به چشم خودش برود اما فرزند کوچکترین دردی نداشته باشد...

با یک تب ساده چون پروانه دورش می چرخد...

تمام آرزویش دیدن خوشبختی وسلامتی اوست...

بیشتر از خود، او را دوست دارد... اما چه می شود که یک مادر شهید چنین می کند...

جنازه فرزند را دید و حرفی از فراق نزد.. او را غسل داد و آماده ی وصال کرد...

شاید با دیدن پیکر فرزند آنچنان شیون نکرد اما دلش غرق شیون و زاری بود وفقط خدا از دل پرخون او خبر دارد...

هنگامی که شهید را در قبر گذاشتند از او خواست که سلام مادر را به حضرت زهرا برساند واز او بخواهد در قیامت  شفاعتش  کند...

عزیزترین دارایی اش را تقدیم کرد همانطور که امام حسین علی اکبرش را...

اگر از او می پرسیدند چه احساسی داری شاید همچون حضرت زینب می گفت جز زیبایی چیزی نمی بینم...

جز زیبایی چیزی ندید چون عزیزترین دارایی اش را تقدیم کرد...

و وای به حال من که با هر اتفاق کوچک  صدای شکوه ام بلند می شود...

آن مرغ خوش آواز چه زیباست به پرواز
مبهوت منم خیره در او چشم و دهن باز
 بــر خاک مـنم بسته و در بنـد حصاری
در حسـرت پــرواز ســر از پا هـوس و آز
گر حسرت پرواز به دل ماند عجب نیست
مـرغ قـفسـم نـیست مـرا لایــق پرواز