دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

صدای عشق می آید از آنسوی نهایت ها...


چه تقارن زیبایی...

حزن محـــرم و بهانه گیری دل مـــن...

مرا دردی ست اندر دل که درمانش نمی خواهم

گرفتار غمی باشم که پایانش نمی خواهم

محـــرم حســـین عشـــق...

محـــرم عبـــاس زیـــنب و دلـــدادگی...

خـــدایا این دل را چه شده...

چرا بی عذر و بهانه می گیرد... می گرید...

دل من آرام باش خودم هوایت را دارم...

آرام باش...

 آخر مگر نمی دانی این هوا هـــوای حســـین است...

ابـــری باش و ببار...

آسمان کربـــلا دریغ کرد اما تو دریغ نکن...

ببار تا این کویر خشکیده را اندکی نمناک کنی...

اگر کربـــلا باران می آمد...

نه عبـــاس شرمسار رقـــیه می شد

و نه گریه های عـــلی اصـــغر ربـــابـــ را بیچاره می کرد...


خـــدایا

"این تحــبس الـــدّعا شدن از مرگـــ بدتر است..."

اگر مرا به زبـــارت حســـین نمی بری

پس مرا پیش خود ببر...

اینجا جایی نیست که دل آرام باشد...

قفل پاهایم را بگشا

دارم دست و پا می زنم اما سودی ندارد

خودت نشانم بدهم

چه کنم؟...

دستم خالی و دلم پر...

از دستان خالی ام چشم بپوش

اما دلـــم را ببین...

این دل عاشـــق حســـین است

و این عشـــق دلیل هســتی من...

 

"ایمان آورده ام امشب

ایمان آورده ام که به ذکر مصیبت حاجتی نیست

ما را نسیمِ نام تو دیوانه می کند

 السلام علیک یا مولانا الغریب

 یا حســـین..."

از دود این شهر نفسم میگیرد ..

 

کبـــوتر هم که باشی
گاهی
دود شهر پـــر و بـــالت را سیاه می کند

به یک هوای پاک نیازداری
چیزی شبیه
هـــوای حـــرمـــ...