دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

من هر چه دارم از شما گرفته ام...


دیروز سفری کوتاه به دانشگاه سابقم داشتم.. دانشگاهی که برای من حکم بهترین ها رادارد.. هیچ گاه یادم نمی رود زمانی که پایم به آنجا باز شد برای انتقالی و بازگشت به هر دری می زدم به هیچ قیمتی نمی خواستم بمانم.. همه اش گله از خدا که چرا چنین شد.. حالا می فهمم که چرا می گویند اگر خدا نامطلوبی را سر راهت قرار داد بدان به صلاح توست.. این جمله برای من مصداق دارد..

چندماهی گذشت و عادت کردیم.. جای پایمان حسابی سفت شد..

دوستان بودند و زندگی شیرین خوابگاهی.. اما اگر بخواهم از حال دلم بگویم آنچنان روبراه نبود.. گویی چیزی کم داشت که در پی اش به هر دری می زد.. نمی دانم اسمش را چه بگذارم..

به قول حافظ سخن عشق نه آن است که آید به زبان...

چند ترم گذشت.. کسانی را دیدم که خوب تر از هر خوبی بودند.. دلشان مثل آینه صاف و زلال بود.. نگاهشان آدم را آرام می کرد.. حرف هایشان چون مرهمی زخم را درمان می کرد.. آنها خدا را جوری می دیدند که با نگاه من فرق داشت.. از زندگی چیزی می خواستند که من نمی خواستم.. به یقین آنها بندگان مخلص خدا بودند.. و کسانی که زندگیم را رنگ و بویی دیگر دادند.. گمشده من همان بود که از آنها آموختم... و آرام آرام همه چیز عوض شد... دیگر خوشی های گذشته برایم بی معنی شدند... هرچند نگاه های اطرافیان عوض شد اما من این "شدن" را دوست داشتم..

و دوستی من با شهدا از آنجا آغاز شد... وهمین آشنایی سرآغاز زندگی دوباره من شد..

دیروز که در دانشگاه قدم می زدم لحظه لحظه ی آن روزها برایم زنده شد.. دلم حسابی تنگ شد.. برای همه چیز.. یادم آمد اعتکاف سال پیش را.. مراسم هایی که در مسجد برگزار می شد و با دوستان می رفتیم.. مراسم چهلم شهید رحیمی و..

سری هم به دوستان شهیدم زدم.. سه شهید گمنام..سه دوست..سه همراه.. سه عزیز.. کسانی که لحظه های دلتنگی ام را همدم بودند.. شنواتر از هر کسی به حرف هایم گوش می دادند و در آن شهر غریب برایم برادری می کردند.. خدا می داند که چقدر دلم برایشان تنگ شده بود...

گاهی یک لحظه یک تصویر یک نگاه یک حال و یک تلنگر زندگیت را زیر و رو می کند...

و چه خوب می شود اگر آن تلنگر راهت را به سمت نور و آرامش عوض کند...

دلمرده ام ز خاک درت زنده می شوم...



سلام حضرت عشق...

این تابستان هم تمام شد و حرمت را ندیدم...

من ماندم و انتظار و انتظار...

کاش مرا هم می طلبیدی...

کاش...

کاش...

مثل همیشه از راه دور زیارتت می کنم...

حرم امام مهربانی ها...فقط یک سلام

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...

اللهم الرزقنا الشهادت...


آرزو بر جوانان عیب نیست...

...

اللهم الرزقنا الشهادت...

شهید علیرضا کریمی...


نامش علیرضا کریمی ست...

وقتی چهار ساله بود بیماری سختی گرفت… پزشکان از معالجه ی او ناامید شدند...

پدرش به آقا ابالفضل متوسل شد...

و معجزه...

جسم کوچکش روحی بزرگ را در خود پرورش می داد...

کلاس دوم راهنمایی بود... شناسنامه را دستکاری کرد و راهی جبهه شد...

همچون پرنده ای بی قرار به در و دیوار میزد تا رهایی یابد...

آخرین بار که جبهه می رفت به خانواده اش گفت وقتی راه کربلا باز شد برمی گردم...

16ساله بود که قفل قفس باز شد و راه آسمان در پیش گرفت...

بی قراری های حسین برای همیشه قرار یافت...

و زمانی برگشت که اولین کاروان ایرانی راهی کربلا شد...

یعنی پانزده سال بعد از شهادت...

روز تاسوعا تشییع شد...روز اباالفضل...


از 16ساله ها باید آموخت

راه و رسم زندگی را...

 

بدون هیچ عنوانی

15سال بعد از والفجر مقدماتی از دل فکه پیکر یه شهید کشف شد اعداد و حروف نقش بسته روی پلاکش زنگ زده بود..

توی جیب لباسش یه برگه پیدا کردیم..

نوشته هاش به سختی قابل خواندن بود...

بسمه تعالی

جنگ بالا گرفته است مجالی برای هیچ وصیت نیست.. جز همین که امام را تنها نگذارید

تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم حدیثی از امام پنجم می نویسم:

به تو خیانت می کنند تو مکن، آرام باش.. تو را می ستایند فریب مخور...

تو را نکوهش می کنند شکوه مکن... مردم شهر از تو بد می گویند اندوهگین مشو...

همه ی مردم تو را نیک می خوانند مسرور نباش...

آنگاه از ما خواهی بود... تحف العقول ص284

دیگر نایی در بدن ندارم...

خداحافظ دنیا...