دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

مــــن و تــــو...

 

مــــن باشم و تـــو باشی...


و دیگر هیــــچ...


اکنون آسمـــــان مال مـــــن است...


شهید گمنام



روزی بر روی لباس های خاکی می نوشتند یا فاطمة الزهرا
...

روز ها گذشت و گذشت

لباس ها سفید شد...

ولی خاکی تراز تربت استخوان های شما

و کوچکتر...

و باز برروی آنها می نویسند یا فاطمة الزهرا...

و زیباتر آنکه استخوان ها یکدیگر را در آغوش گرفته اند

برخی هم شکسته اند...

به گمانم استخوان های پهلو شکستنی تر است...

اینجاست که رسم استخوان ها به یاد می آید

شکستن... سوختن...

شهید ردانی پور...


 

کودکی خردسال بود که بیماری سختی گرفت...بیماری باعث مرگ او شد...جنازه را در گوشه ای از حیاط گذاشتند تا فردا دفن کنند...

فردای آن روز مرشدی به خانه آمد و گفت من برات عمر او را از خدا گرفته ام به مادرش بگویید او را شیر دهد...

مصطفی بزرگ تر شد...تیزهوشی و ذکاوت او برای همگان قابل تحسین بود...وارد حوزه علمیه شد...سه شنبه ها پیاده به زیارت مسجد مقدس جمکران می رفت...

دریکی از عملیات های منطقه ای اشرار او را محاصره کردند..از خودرو پیاده شد وگفت بزنید عمامه من کفن من است...

در جبهه مجروح شد...او را به بیمارستانی در تهران منتقل کردند...می خواست به منطقه برگردد اما پولی نداشت...متوسل شد به اقا امام زمان...

ودر آنجا بود که سیدی نورانی به دیدارش آمد یک مفاتیح به او داد... لابلای مفاتیح مقداری پول بود...

وجودش به عملیات ها گرمای خاصی می داد اوج معنویت بود...دیگر رزمندگان هم از نور وجودش بهره می گرفتند...

نوشته های دو روز قبل از شهادتش بسیار عجیب است...

خبر از شهادت می داد...  

می گفت می خواهم گمنام بمانم جایی بمانم که دست کسی به من نرسد...

در والفجر2گمنام ماند...

گ م ن ا م ...



به یادمادر شهید مفقودالاثر مجید امیدی که هر وقت بارون میومد می رفت زیر بارون می ایستاد و چشمای ابریش بارونی می شد...وقتی ازش می پرسیدن آخه مادر من چرا وایسادی زیر بارون؟...آروم زیر لب زمزمه می کرد گلی گم کرده ام می بویم اورا...آخه الان بدن مجید من زیر بارونه...
بدن مجید من معلوم نیست کجاست...می خوام بگم مادرم..عزیزم من به یادتم...
منتظرت می مونم تا برگردی عزیز مادر...قربون بدنت بشم که مثل سیدالشهدا هیچ سرپناهی نداره...
او مادر است و مادری می کند...سهمش از داشتن فرزند انتظار است و انتظار...
سال تحویل می شود می گوید پسرم عیدت مبارک..  کجایی مادر...داماد می بیند
می گوید اگر پسرم بود الان دیگر برای خود مردی شده بود...در می زنند می گوید شاید نشانی... پلاکی... شهید گمنام که می آورند قاب عکس را دست می گیرد و راهی می شود با خود می گوید شاید...
و باران که می بارد به یاد تمام نیامدن ها می بارد...اشک نام دیگر فرزند اوست...

دل تنگ مرا مونس جان باش...


و من عاشق تر ازتوسراغ ندارم...

مشهورخوبان عالمی...

گمنام منم که در میان هیاهوی زمینیان گم شده ام نه تو!

تویی که تنها اسم گمنام را باخود داری                               

ولی من تمام نشانه های گم شدن را یدک می کشم...

چه سری مگویی بین تو وخدایت بود که هیچ نشانی برای

اهل زمین بجا نگذاشتی...

ای مشهورآسمانیان ...

نگاه مهربانت را روانه ی روح خسته ام کن که سخت محتاجم...