کودکی خردسال بود که بیماری سختی گرفت...بیماری باعث مرگ او شد...جنازه را در گوشه ای از حیاط گذاشتند تا فردا دفن کنند...
فردای آن روز مرشدی به خانه آمد و گفت من برات عمر او را از خدا گرفته ام به مادرش بگویید او را شیر دهد...
مصطفی بزرگ تر شد...تیزهوشی و ذکاوت او برای همگان قابل تحسین بود...وارد حوزه علمیه شد...سه شنبه ها پیاده به زیارت مسجد مقدس جمکران می رفت...
دریکی از عملیات های منطقه ای اشرار او را محاصره کردند..از خودرو پیاده شد وگفت بزنید عمامه من کفن من است...
در جبهه مجروح شد...او را به بیمارستانی در تهران منتقل کردند...می خواست به منطقه برگردد اما پولی نداشت...متوسل شد به اقا امام زمان...
ودر آنجا بود که سیدی نورانی به دیدارش آمد یک مفاتیح به او داد... لابلای مفاتیح مقداری پول بود...
وجودش به عملیات ها گرمای خاصی می داد اوج معنویت بود...دیگر رزمندگان هم از نور وجودش بهره می گرفتند...
نوشته های دو روز قبل از شهادتش بسیار عجیب است...
خبر از شهادت می داد...
می گفت می خواهم گمنام بمانم جایی بمانم که دست کسی به من نرسد...
نگاه شهیدان به انتخاب ماست!!
با سلام وبلاگ خوب و با محتوایی دارید.
جهت ترویج ولایت فقیه و خط رهبری اگر که مایل هستید تبادل لوگو و لینک داشته باشیم.
با تشکر از شما دوست گرامی
سلام علیکم
با حضورتون بنده رو خوشحال کردید.
در میان تمام هیاهوها دنبال تو گشتن چه سخت شده نمیدانم اقاجان چشمانت چه حالتی دارند وقتی به ما نگاه می کنی...مولا شرمنده ایم که تو را محزون می کنیم.
اللهم عجل لولیک الفرج
مطلب زیبایی بود بی تعارف میگم .
شهدا نور چشم ما هستند.
سلام...
ممنون از حضورتون
سلام خواهر عزیزم . وبلاگ بسیار پر محتوایی داری ان شا الله شهدا به داد همه ما برسن.
منم مثل خودت نورآسمانیم به اسم فدایی. اگه خواستی تبادل لینک کنیم. موفق باشی.
یا علی!
سلام...
ممنونم...
با افتخار لینک شدید...
موفق باشید...
سلام، ممنون از بازدید و نظر زیباتون، وبلاگ پرمحتوایی دارید، انشاءالله شهدا شفیع شما در قیامت باشند. اگر مایل به تبادل لینک بودید اطلاع بدهید
سلام...
شما لینک شدید...
موفق باشید...
امیدوارم ایشون ما رو شفاعت کنند...