دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

اللهم الرزقنا الشهادت...


آرزو بر جوانان عیب نیست...

...

اللهم الرزقنا الشهادت...

دلم از ماندن اینجا زار است...


امروز پنجشنبه بود و دلم برای هم صحبتی با شهدا حسابی تنگ.. با خود گفتم جایی بروم که مرحمی باشد برایم.. روح خسته ام را به دارالشفای عشاق رساندم..  آنجا هیچ آشنای خونی ندارم که بر سر مزارش بروم.. در گلزار قدم می زنم نگاهم را به سنگ مزار ها خیره می کنم و شهیدی را برای هم صحبتی انتخاب... می نشینم و با او درد دل می کنم... و چه حس لذت بخشی.. تو باشی و شهیدی که غریبه آشناست..

کسی که میدانی خریدار حرف هایت می شود.. سرتاپا حواسش به توست..

دغدغه هایت را می فهمد..

برایت برادری می کند هرچند برادر خونی ات نباشد.. شاید او را نشناسی ولی همین که بدانی شهید است و پیش خدا چه آبرویی دارد برای تو کافی ست..

امروز هم تا پایم به گلزار شهدا باز شد تا چشمم به آن سنگ های متبرک افتاد..

بچه ی بچه شدم.. مثل کودکی که بعد از روزها مادرش را می بیند

او را بغل کرده و یک دل سیر زار می زند...

او کودک است و آغوش مادر امن ترین جای دنیا برای او..

شهدا آمده ام تا از حالم و دلم برایتان بگویم.. ببینید اینجا هم نمی شود خوب گریه کرد اگر مرا با این حال و روز ببینند سوال هایشان دیوانه ام می کند..  می دانم نگفته صفحات دلم را می خوانید.. آمده ام تا دستی بر سرم بکشید

نه اینکه دستم را رد کنید.. می دانم کار شما دستگیری ست اما می ترسم..

می ترسم از کردار و اعمالم باخبر باشید

و دست خالی برگردم..

شما به آنچه می خواستید رسیدید  دعایم کنید به آنچه آرزویش را دارم برسم ..

دیگر تاب ماندن ندارم..

اصلا مدتی ست فهمیده ام جایم اینجا نیست.. امانم اینجا نیست.. قرارم اینجا نیست... این نفس کشیدن دارد سخت می شود..

زمین خورده ام اما به هر زوری خود را سر پا نگه داشته ام... نمی خواهم کم بیاورم اما چه کنم... من هم بنده ی ضعیفم... ظرف طاقتم گاهی لبریز می شود... گاهی خود را در خلا می بینم... گاهی کارم به آنجا می رسد که ادیگر چشم ها هم رهایم می کنند اشکی جاری نمی کنند تا اندکی سبک شوم...

و من می مانم و من...

ازغصه سیر سیرم.. جز اینجا جایی را سراغ نداشتم.. آمدم کمی آرام شوم.. می دانم از دستتان برمی آید پس تو را به خدا دریغ نکنید..

کاش آن سنگی که قرار است روی مزارم قرار گیرد.. در همین دارالشفا باشد درکنار شما..

برای تعجیل در آن روز دعا کنید.. برای آن روزم دعا کنید...

................

فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا

 بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

شب قدر

خدایا...

خودت گفتی قدر برایت از هزارشب برتراست...

در شب هایی دست گدایی به سویت دراز کرده ام  که نیکوترین شب هاست برای تو..

مگر می شود دستم را رد کنی؟!..نه...آخر تو خدایی و خدایی میکنی...رحمانی و رحیم..

قول می دهم قدرت را "قدر" بدانم...

پس تو هم به عهد خود وفا کن...

دستم را بگیر...

مرا با خود ببر...

آنجا که دلم از این تب و تاب های همیشگی رها شود..

------

اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک..

یا غیاث المستغیثین...


الهی...

نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی.
دراگربازنگردد،نروم باز به جایی
 پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو ندارم،چه بخواهی چه نخواهی
باز کن درکه جز این خانه مرا نیست پناهی...

خدای خوبی ها...

می دانم "نگاه" کریمت همیشه بدرقه بندگان است اما این را هم خوب می دانم "رمضان" نگاهت فرق می کند...

به دنبال "بهانه" هستی برای رحمت،مغفرت،استجابت...

مدد کن آنقدربهانه هایم برایت موجه باشد که ندای یا رب گفتنم را اجابت کنی...

دل بی طاقتم از همه جا رانده شده.. به تو می سپارمش.. پذیرایش باش...


خاموشم و فریاد مرا می خواند...


شرمنده ام از زمین که با آمدنم

باری که به شانه داشت سنگین تر شد...

دیرگاهی ست از این تکرار در تکرار سخت دلگیرم..

بین زمین و آسمان معلق مانده ام..

دلم یک "دیگری شدن" می خواهد.. به قول سهراب "شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان دارد"..

این جای گمشده، این نوسان، سخت آزارم می دهد..

گاهی با خود می گویم کاش خدا هرروز غمی تازه در دلم می انداخت شاید اینطور کمتر از یادش غافل می شدم.. نمی دانم شاید هم  دارم کم کم به غم ها خو می گیرم...
 بیشتر از همیشه بهانه گیر شده.. دلم را می گویم.. به دنبال یک جای امن می گردد...

جایی زیر این سقف کبود...جایی که فقط او باشد و خدایش.. جایی که نگاه این و آن دستپاچه اش نکند...

جایی که زیر سنگینی نگاه ها نشکند...

به دنبال جای امنی هستم که  قدرت پروازم دهد دستگیرم شود... و این حرف ها آنقدر روی هم تلنبار شده که دیگر لبریز شده اند...دلتنگ خاک شلمچه ام... دلم حرم امام رضا می خواهد...کربلا..جمکران...حرم حضرت معصومه..

اما نه..! ای دل آرام بگیر...تورا چه به این اماکن مقدس...به سیاهی ات نگاهی کن آنوقت ببین آیا هنوز هم روی زیارت داری... زائر کوی دوست شدن یک صفای دل و جان می خواهد که تو را به آنجا راهی نیست...

پس بسوز در فراقی که انتهایش ناپیداست..

 خدایا خودت می بینی و می دانی که دارم با تمام وجود تمام می شوم...
می دانم شهادت را به اهلش می دهی نه من... می دانم شهادت لیاقت می خواهد که من ندارم...
اما اگر قرار بر تمام شدنم است زودتر رهایم کن که دیگر طاقت ماندن ندارم...

من اینجا بس دلم تنگ است...


ایستاده..! نه!..به زانو افتادم در مرز بودن و نبودن...حال و هوای دلم را که ورق می زدم هر صفحه اش حادثه ای ابری بود...صدایش کردم...جوابی نشنیدم...دوباره و چندباره صدایش کردم... مگر نه اینکه می گویند خدا صدای بنده اش را دوست دارد...مگر نه اینکه می گویند خدا درون دل شکسته جای دارد پس به من بنما آنچه اندکی آرامم می کند...گلویم درد می کند از این همه فریاد خاموش...دلم درد می کند ازآدم هایی که حالت را می پرسند و به حال خود رهایت می کنند... آدم هایی که با نهایت صداقت دروغ می گویند.. آدم هایی که با حرف هایشان دلت را زخمی می کنند و تو به ناچار چاره ای جز سکوت نداری... گله ای نیست من و دلشوره ها همزادیم...

دیگر هیچ شباهتی با دیروز و دیروزها ندارم مرگی که همیشه با یادش ترس تمام وجودم را فرا می گرفت اکنون آرامم می کند...چرا از مرگ بهراسم وقتی نقطه پایان تمام دردهاست...

خواهم که در این غمکده آرام بمیرم

 گمنام سفرکرده و گمنام بمیرم

کس نیست که آزاد کند مرغ دلم را

 پر بسته و دل خسته در این دام بمیرم...

یا رحمانُ یا رحیمُ یا بصیرُ یا کریمُ یا مجیبُ یا رب...حال زارم را ببین... ببین که کاسه صبرم زغصه لبریز است... من عبد تو هستم و تو خدای من...و چه کسی بر عبد رحم و نظر می کند جز خدایش...

به نوای دلم گوش سپردم... او مرا بی جواب به حال خود تنها نمی گذارد...صدایی در گوش دلم طنین انداز شد..."از رحمت خدا ناامید نشوید که جز کافران کسی از رحمت خدا ناامید نمی شود"...و باز آیه ای دیگر..."بخوانید مرا تا اجابت کنم شمارا"...

و همین آیات توست که دلگرمی هر روز و هر شب من است...چه لحظه هایی که در اوج ناامیدی بودم و با یاد آیاتت صفحه ی تاریک دلم به ناگاه روشن شد...خدایا دلم را دریاب...دستم را بگیر که سخت محتاجم... فریادم را ازمیان سکوتم دریاب... این صدای بنده ای ست که زمین و زمینیان خسته اش کرده...از همه جا رانده و درمانده شده... خود را به تو می سپارم چرا که بهترین نگهبانی...

آرامم کن...