دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

مرا خیال تو بی خیال همه عالم کرد...


سرگردان بودم هرروز مثل دیروز وچه بسا بدتر از دیروز...به دنبال اویی بودم تا

 

سرگردانی ام را اندکی تسکین دهد...


گمگشته ی آرامش نداشته بودم..روزها از پی هم می گذشت...خلوتم را جز گریه


همدمی نبود غافل از اینکه خدا قدم به قدم با من است غافل از اینکه گریه هایم


خریدار دارد....همه مرا دختری فارغ از درد وگرفتاری می دیدند حال آنکه جز من


وخدایم کسی از دلشوره هایم خبر نداشت..


این شعر سهراب زمزمه ی گفتنی ها ییست که کلماتی برای آنها نمی یابم..



فکر تاریکی واین ویرانی بیخبر آمد تابا دل من قصه ها ساز کند پنهانی.....نیست


رنگی که بگوید بامن اندکی صبر سحر نزدیک است ...هر دم این بانگ برآرم از دل


وای این شب چقدر تاریک است!...


من بودم وخدایی که کاش بیشتر حسش می کردم...کاش زودتر...


دوستانی نصیبم شد به قول سهراب بهترازآب روان...وتلنگر یک دوست نقطه ی


شروع پایان دلهره هایم شد...دوستی که اگر در مسیر زندگیم قرار


نمی گرفت..نمی دانم!..حتی نمی خواهم فکرش راهم بکنم که اگر آن تلنگرها نبود من


چه می شدم..


ازشهید جز اسمی، اززیارت عاشورا جز اینکه برای امام حسین است، ازامام زمان


جز اینکه غایب است وهمه منتظراو،واز زندگی جز روزوشب شدن،


نمی دانستم...وخدا!...نزدیک تر از رگ گردن بودن را نمی فهمیدم...


همه چیز ازآن سفر دوروزه شروع شد گلزارشهدای تهران...که آن هم خودقصه ی


مفصلی دارد اصلا قرارنبود من ودوستانم راهی شویم...اما گویا تمام لحظات


واسباب و وسایل دست به دست هم دادند تا چشم کسی مثل من به روی حقایق


بازشود...رفتیم ودیدیم...به راستی که سوغات آن سفر زندگی مارا رنگ وبویی


دیگر داد...


از شهید جز کشته شده در راه خدا هیچ نمیدانستم آن هم در حد یک جمله ی


لفظی...


معنی ولا تحسبن الذین قتلوفی سبیل الله را درک نمی کردم...اما آن سفردوروزه


به من فهماند اینکه من کجای دنیا ایستاده ام وبه دنبال چه می گردم ...وعده ای


به دنبال چه بودند وبه کجاها رسیدند...


به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم ولی از خویش جز گردی به دامانی


نمی بینم...


حیرت وحسرت بیشتر وبیشتر می شد!...مدام باخود کلنجار می رفتم باید


سروسامانی به درون آشفته ام می دادم..زمان منتظر من نمی ماند...


وقتی به آن روزها فکر میکنم وبا حال وروز کنونی ام مقایسه،جز تفاوت هیچ


نمیبینم ...


ره یافته ی راه خدایم...ره یافته به دست شهدایم..یقین دارم اگر لطف شهدا نبود


من هم اینی که باید نمی شدم...خداکند راهم راگم نکنم خداکند به آنچه میخواهم


برسم...


هر که حرفی زکتاب دل ما گوش کند هرچه ازهرکه شنیدست فراموش کند...


عاقبت از دو جهان بیخبرافتد مدهوش هرکه یک جرعه می از ساغر ما نوش کند...

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:30 ق.ظ

ممنون که ما رو با شهدا آشنا می کنید

امیدوارم که بتونم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد