دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

من اینجا بس دلم تنگ است...


ایستاده..! نه!..به زانو افتادم در مرز بودن و نبودن...حال و هوای دلم را که ورق می زدم هر صفحه اش حادثه ای ابری بود...صدایش کردم...جوابی نشنیدم...دوباره و چندباره صدایش کردم... مگر نه اینکه می گویند خدا صدای بنده اش را دوست دارد...مگر نه اینکه می گویند خدا درون دل شکسته جای دارد پس به من بنما آنچه اندکی آرامم می کند...گلویم درد می کند از این همه فریاد خاموش...دلم درد می کند ازآدم هایی که حالت را می پرسند و به حال خود رهایت می کنند... آدم هایی که با نهایت صداقت دروغ می گویند.. آدم هایی که با حرف هایشان دلت را زخمی می کنند و تو به ناچار چاره ای جز سکوت نداری... گله ای نیست من و دلشوره ها همزادیم...

دیگر هیچ شباهتی با دیروز و دیروزها ندارم مرگی که همیشه با یادش ترس تمام وجودم را فرا می گرفت اکنون آرامم می کند...چرا از مرگ بهراسم وقتی نقطه پایان تمام دردهاست...

خواهم که در این غمکده آرام بمیرم

 گمنام سفرکرده و گمنام بمیرم

کس نیست که آزاد کند مرغ دلم را

 پر بسته و دل خسته در این دام بمیرم...

یا رحمانُ یا رحیمُ یا بصیرُ یا کریمُ یا مجیبُ یا رب...حال زارم را ببین... ببین که کاسه صبرم زغصه لبریز است... من عبد تو هستم و تو خدای من...و چه کسی بر عبد رحم و نظر می کند جز خدایش...

به نوای دلم گوش سپردم... او مرا بی جواب به حال خود تنها نمی گذارد...صدایی در گوش دلم طنین انداز شد..."از رحمت خدا ناامید نشوید که جز کافران کسی از رحمت خدا ناامید نمی شود"...و باز آیه ای دیگر..."بخوانید مرا تا اجابت کنم شمارا"...

و همین آیات توست که دلگرمی هر روز و هر شب من است...چه لحظه هایی که در اوج ناامیدی بودم و با یاد آیاتت صفحه ی تاریک دلم به ناگاه روشن شد...خدایا دلم را دریاب...دستم را بگیر که سخت محتاجم... فریادم را ازمیان سکوتم دریاب... این صدای بنده ای ست که زمین و زمینیان خسته اش کرده...از همه جا رانده و درمانده شده... خود را به تو می سپارم چرا که بهترین نگهبانی...

آرامم کن...