دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

از دود این شهر نفسم میگیرد ..

 

کبـــوتر هم که باشی
گاهی
دود شهر پـــر و بـــالت را سیاه می کند

به یک هوای پاک نیازداری
چیزی شبیه
هـــوای حـــرمـــ...

مرگــــ پایان کــــبوتــــر نیـــست

 

آمده ام از وداع ابدی بگویم؟

می خواهم از حوریه بنویسم؟..

باورم نمی شود...

هیچوقت فکرنمی کردم روزی برای عزیزی که دیگر نیست بنویسم..

وای بر من...

چه گستاخ شده ام چه راحت از حوریه و نبودن او می گویم...

آمده ام تا درد دل کنم همین...

این بغض لعنتی رهایم نمی کند

می خواهم کنار بیایم اما نمی­ توانم...

به خودم به دلم حق می دهم...

شبی نیست که آهم به ثریا نرسد

از چشم ترم آب به دریا نرسد...

می میرم از این غصه که آیا روزی 

دیدار به دیدار رسد یا نرسد...

یک خبر...

چند روزی ماندن بین بودن و نبودن...

و سرانجام پرواز به سمت ابدیت...

آن هم برای یک دوست...

هنوز صدایش در گوشم می ­پیچد...

قدم به قدم خاطره هایش دلم را می لرزاند...

آرزوهایش را یادم هست..

کاش به یکی از آرزوهایش می رسید و می ­رفت...

کاش آخرین بار بیشتر نگاهش می­ کردم...

کاش دستانش را بیشتر لمس می کردم...

آخرین دیدار را یادم هست...

آن روز بارانی...

باید برای سوختنم چاره ای کنم...

این نفس­های بی اثر دارد عذابم می دهد...


--------

خدای من یاریم کن تا با این درد کنار بیایم...

به من و دوست مهربانم افسانه تاب تحمل این غم را بده...

مدد کن زندگیم جز تو رنگ و بویی دیگر نگیرد...

تنها چیزی که باید یادم بماند این است

دنیا آنقدر ارزش ندارد که برای دیدنش چشم ها را کامل باز کرد...

مــــن و تــــو...

 

مــــن باشم و تـــو باشی...


و دیگر هیــــچ...


اکنون آسمـــــان مال مـــــن است...


گفتم که بدانید فقـــط...

من دلـــــم سوخــته

گفتم که بدانید فقـــط...

امام مهربانم...

صدای آهم به ثریا رسیده...

شما که دیگر جای خود دارید..!

خودتان حدیث مفصل بخوانید از این مجمل مانده بر دل....

" بد جور هوایــــــم بارانیســـــت...."


دیری ست دلم را به شما داده ام..باشد که نگاهی کنید و مرهم وجودم باشید...

نگاهتان را لمس کردم همچون معجزه ای که دلم را زیر و رو کرد...

مرهم بودنتان را فهمیدم آن زمان که دیدم وجود آتش گرفته ام به لطف نامی از شما

مامنی از آرامش شد...

آقا جان....

مگر عاشقی گناه است؟...

اگر نه پس جرم من چیست؟...

دیگــــــر نمیتوانمـــــ جوابـــــــ دلمـــــ را بدهمــــ...

دیگر نایی برایم نمانده...

اگر به آدم شدن من دل خوش کردید من که چشمم آب نمی خورد...

من که حرم نیامدم پس لااقل شما مرا با خود ببرید...

آقا جان...

یعنی می شود روزی به همه این بی قــراری ها بخندم

و ساده از کنارشان بگذرم؟...

می شود من هم....

----


امشــــــب ؛
نه هــــوا خـــراب است ،
نه حـــواســــم پرتــــــ است ،
و نه کسی دلـــم را شکســــتـه...
فقـــــط ....
تمام مــــن
هـــوای کـــمـــی از "تـــــــــو" را دارد

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا


 
راستی...
 میلادتان مبارک...


بدون هیچ عنوانی

نـه تـو آمـدی، نــه فـراموشی


امـا مـَـن ...


کوه می شوم و

پـای نـــبودن هـایـت می مـانـم ...


کسی وا می کند دروازه های روشنایی را

اینجا زمین است

رسم آدم هایش را تو خود بهتر از من می دانی...

گوشه ای آنطرف تر به جرم مسلمانی چشم بر انسانیت می بندند...

پا می نهند بر قلب معصومی که هنوز در ابتدای تپیدن است...

اینجا زمین است...

کاروان از اینجا می گذرد

و مقصد آسمان...

چه زمینی چه آسمانی و چه مسافرانی...

کودکانی که بدون هیچ جرمی محاکمه و به دار نامردی آویخته می شوند...

اینجا زمین است...

زمینی کوچک... که دارد بر مسلمانان سخت می گیرد...

معنای مظلومیت را خوب فهمیدم...

وقتی کودکی قبل از شهادت گفت: همه چیز را به خدا می گویم...

نمی دانم آدم ها می خواهند تا کجا بد باشند..!

روایت است که اگر مسلمانی صدای کمک خواهی مسلمانی دیگر را بشنود

و به یاری او نرود مسلمان نیست..

خدایا مارا ببخش

صدای مظلوم شنیدیم اما کاری از دستمان بر نیامد...

اما خدایا تو خود از دل ما خبر داری

خودت خوب می دانی که درد دارد هر روز فریاد مظلومیت در گوشت بپیچد

 و دستت به جایی بند نباشد...

خدایا خدایا خدایا...

اگر آقایمان بیاید...

اگر اذن ظهور دهی...

کسی از جنس گلها از تبار آبی دریا

ودست مهربانش چاره درد و پریشانی

کسی وا می کند دروازه های روشنایی را

که تا پایان بگیرد قصه شبهای ظلمانی...

این رسم ازلی و ابدی ماست

که دعا کنیم

برای زخمی از جنس خودمان

بیایید دست به کاری بزنیم

تنها کاری که از دستمان بر می آید

دعـــــــا...

---

برادرزاده ام را می دیدم در آغوش امن پدر غرق در دنیای شیرین کودکی...

و یادم آمد گوشه ای آنطرف تر...