دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

چــاره ی مـن کـــن و مگــذار که بیچـاره شـوم...

مدتی شد که در آزارم و می دانی تو

به کمند تو گرفتارم و می دانی تو

از غم عشق تو بیمارم و می دانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و می دانی تو

خون دل از مژه می بارم و می دانی تو

از برای تو چنین زارم و می دانی تو

چاره ی من کن و مگذار که بیچاره شوم...


ســـــلام امــــــام خوبـــــــی ها...

آمدمـــــــ بگویمـــــ

ایــــن روزها کـــم تحمـــــل تــــر از همیشــــــه شـــــــده ام...

آمدمـــــــ بگویمـــــ

حـــــــال کبـــوتــــــــــر دارمـــــــــ...

مگــــــرمی شــــــــــود آرامــــــــــش کرد...

وقتـــــی کــــــــه نــــــه میـــــــخواهد نـــــه می توانــــــــد...

امــــــــامــــــــا...

آمدمــــــــ بگویمــــــ

به داد پــَــــــر و بـــــــال شکســــــــته ام بــــــــرســـــــــ...

آخـــــر ایــــن روزها

"می تــــــراود ز لبم قصّـــــه ســـــــرد..."

این قصّــــــه را می شنـــــوی...آری؟...

و حرفـــــِ آخــــــر...

چـــــــاره ی مـــــن کـــــــن و مگــــــذار که بیچــــــاره شــــــــوم...

آخــــــر دلــــــم بدجـــــور تنـــــگـــــِ شماستـــــ ...

مــــرا بِطَــــلَــــبـــــــ...

تـــــا گفتـنـــــی هــــای ایــــن مــــردمـــــ را از نزدیـــکــــــ ببیـــــنمــــــ...

 

 

امشب طلب عشق زِدلدار کنیم...

کوله بارم بر دوش...

سفری می باید

سفری بی همراه...

گم شدن تا ته تنهایی محض

یار تنهایی من با من گفت

هر کجا ترسیدی

از سفر لرزیدی

تو بگو از ته دل من خدا را دارم...

----

و باز هم خدا دستانش را بسوی زمینیان دراز کرد تا دستگیری کند

آخر او دنبال بهانه است برای رحمت و مغفرت...

کاش فقط یک بهانه پیدا کنم

برای ماندن در کنارش

آنگونه که او می خواهد

 تا ابد...

باید دل و جانم را نهیبی بزنم

تا خوب روزه داری کنند...

مبادا این فرصت تمام شود و من ناتمام بمانم...

کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود

خدایا...

این روزها حرفهایم بوی ناشکری می دهد...

اما تو به حساب دلتنگی و درد دل بگذار...

بگذار به حساب جهالت بندگی...

من ازنسل همان آدم و حوایم...

گاهی آنچنان سرکشی می کنم که از درگاهت رانده می شوم....

خدایا مرا نهیبی بزن تا از این خواب زمستانی برخیزم...

مرده ی متحرک شده ام...

یا حی ... یا قیوم....

جرعه ای آب زندگی عطایم کن...

آنچنان زمین گیر شدم که حس می کنم باید بار دیگر از روح خود در من بدمی...

دست نوازشت را بر سرم بکش....

می گویند "لحظه آخر خدا نزدیک تر می شود"...

شاید این روزها برای من حکم لحظه آخر را دارد...

 دارم از نفس می افتم...

خدایا با من سخن بگو... بگذار صدای دل آرامت را بشنوم و آرام گیرم...

از تجربه ی تنهاییهایت برایم می گویی؟...

این روزها سخت مشتاق شنیدنشان هستم

برایم حرف بزن تا دمی آرام گیرم...

 

شهید گمنام



روزی بر روی لباس های خاکی می نوشتند یا فاطمة الزهرا
...

روز ها گذشت و گذشت

لباس ها سفید شد...

ولی خاکی تراز تربت استخوان های شما

و کوچکتر...

و باز برروی آنها می نویسند یا فاطمة الزهرا...

و زیباتر آنکه استخوان ها یکدیگر را در آغوش گرفته اند

برخی هم شکسته اند...

به گمانم استخوان های پهلو شکستنی تر است...

اینجاست که رسم استخوان ها به یاد می آید

شکستن... سوختن...

امام خوبی ها...




همیشه آخرین تصویرم از تو


غرق باران است ...

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...

بدون هیچ عنوانی

می خواهم نفس بگیرم
و پرواز کنم
با همان پوتین هایی که تو را به آسمان برد
به من قرض بده
پوتین هایت را
فقط برای چند ثانیه
تا به اوج برسم
به همان اوجی که خودت دست یافتی....