دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دلم تنگ صدای توست...

می خواهم از یک همسفر نیمه راه بگویم...

از یک شهید...

شهیدی که وقتی دید دنیا جای ماندن نیست سفرش را نیمه کاره رها کرد و رفت...

در مقابل او من هستم که می بینم و می دانم اینجا جای ماندن نیست

 اما بدجور دل بسته ام...

او آماده ی عروج بود...

غافل ما بودیم که در هجرش می گریستیم...

تا عمر دارم یادش با من است...

شهیدی که باید می رفت تا به من درس چگونه ماندن بدهد...

سه سال و چند روز از آن روزها می گذرد...

قرار بود کاروان به سمت شلمچه حرکت کند...

ناگهان اتوبوس توقف کرد...

همهمه ای در میان بچه ها به پا شد...

بعد از چند دقیقه دوباره حرکت کردیم...

دلمان بدجور شور می زد...

از شیشه اتوبوس بیرون را نگاه می کردم...

خونی که بر زمین ریخته شد و یک چفیه...

و به دنبال آن...

گریه...ناله...ضجه... و هر آنچه یک عزادار با آن عزای خود را نشان می دهد...

شب آن روز برای شهید حجت رحیمی مراسم گرفتند...

خدای من چه شبی بود آن شب...

اما او که نسبتی با ما نداشت...

پس چرا جوری برایش اشک می ریختیم گویی سال هاست او را می شناسیم...

متفاوت ترین و روح انگیزترین لحظات عمرم همان بود که سپری شد...

تقریبا هم سن بودیم اما دل بزرگ او کجا و روح محصور من کجا...

همه زندگی اش رنگ و بوی شهادت می داد...

چه وصیت نامه زیبایی نوشته بود آنجا که می گفت

خدایا دوری خانه، پدر، مادر، برادر و خواهر را...

خدایا بی خوابی های فراوان را...

خدایا دنیا و خواری هایش و همه خوب و بدش را تحمل می کنم

ولی دوری تو را یک لحظه تحمل نخواهم کرد...

---

و اما شرح من و دل من...  

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود

ز دام خال سیاهش کسی رها نشود

خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار

به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر

خدا کند که کسی "تحبس الدعا" نشود

شنیده ام که از این حرف، یار خسته شده

خدا کند که به اخراج ما رضا نشود 

مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست

خدا کند که مریضی من دوا نشود...

خدای خوبم... در گل و لای این دنیا جامانده ام...

دیگر صدایم "بالا" نمی آید...

همه اش با خود می گویم نکند آنقدر بد شده ام که بی تفاوت از کنار این فریادها می گذری...

اما نه...

مگر می شود صدای یا رب گفتنم را بشنوی و جواب ندهی...

تو خدایی و خدایی می کنی در حق بنده ات...

خدایا صدا کن مرا... 

دلم تنگ صدای توست...

السلام علی الحسین....

یا بین الحرمین باید کوچک شود تا در دلــــــــــــم جای گیرد؛


یا دلــــــــــــم باید بزرگ شود تا بین الحرمین را جا دهد...

ای دلـــــــ خیلی کوچکی کردی،دیگر بزرگ شو، بین الحرمین کوچک شدنی

 نیست...

...


عشق ترس ندارد...

می شود فاطمه(س)...

و می میرد به پای علی(ع)...

----


هر کجا از چشمِ دلتان اشکی روان شد...

برای دلِ ما هم دعا کنید...


بود آیا که در میکده ها بگشایند...


بوی عید می آید اما برای من به قول سهراب "بوی هجرت می آید..."

باید بار و بنه ام را وارسی کنم...کم و زیادها را دستکاری کنم...

فرصت دارد تمام می شود...

خدایا شرمسارم بخاطر سالی که گذشت و جز گله و شکایت چیزی در بر نداشت...

ببخش بابت عهدهایی که روزهای ابتدای سال با تو بستم و روزهای آخر سال دیدم هیچ نکردم...

 تو خود خوب می دانی خواستم آنی شوم که مورد رضای توست...

ببخش بابت درهایی که کوبیدم و خانه تو نبود...

این گمشده در تب و تاب وصال تو بود که به بیراهه می رفت...

از همین ابتدای سال دستم را به تو می دهم...

تنها دستگیرم رهایم نکن...

درهای آسمانت را به رویم بگشا بگذار من هم رنگ آسمانی به خود بگیرم...

خسته ام از زمین و روزمرگی هایش...

خودمانی بگویم...قول بده مثل همیشه هیچ وقت تنهایم نگذاری حتی اگر بد بودم...

یعنی می شود روزی دلم از این آشفتگی رهایی یابد؟..

به قول حضرت حافظ: بود آیا که در میکده ها بگشایند

گره از کار فرو بسته ما بگشایند...

تنها بهانه بودنم تویی... تویی که قدم به قدم با من گام برداشتی

 و از تاریکی های زندگی رهانیدی ام...

قلوب و ابصارم را به نورت منور کن...

و روحم را به احسن الحال برسان..

یاری کن ذره ذره وجودم در همه حال جز تو در پی چیزی نباشد...

"و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند یک نفر باز صدا زد..."

کاش آنقدر صدایم کند تا داشته ها و نداشته ها را به سویی انداخته و با تمام وجود همراهش شوم...

حس می کنم آنجا جایی ست که به بیداری می رسم...

--

سال نو مبارک

با آرزوی بهترین ها...

 

بدون هیچ عنوانی

تا کی می خوای بری جبهه؟...

پسر خندید و گفت: قول میدم این دفعه آخرم باشه بابا...

پدر: قول دادی ها...

و پسر سر قولش "جان" داد...

بدون هیچ عنوانی



از همان کودکی بارها شنیده بود که صندلی وفا ندارد...

بیست و دو سالش نمیشد که یک صندلی قسمت او شد...


او، حالا دقیقا بیست و هفت سال است که با آن صندلی اخت شده است...


گویا این بار آن قانون همیشگی میخواهد نقض شود

 و این صندلی چرخدار تا روز شهادتش با او بماند...