دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

بدون هیچ عنوانی


بیشتر از بیست سال بود که روی تخت می خوابید...70 درصد بود

از گردن به پایین قطع نخاع بود...

دکترای حقوق داشت...

حتی خانواده هم فراموشش کرده بودن...

لبخند می زد حتی از زخم بستر هم شکایت نمی کرد...

یکدفعه همه بدنش شروع به لرزیدن کرد حتی تخت هم می لرزید...

منم لرزیدم...

رفتم عقب...

سرمو پایین انداختم...

از خودم شرمنده بودم...

دعوام کرد...

گفت رفتم جنگیدم تا تو گریه نکنی...

فدای سرت...

آه کشید...

من شکستم...

 

دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را...


چند روزی ست حس می کنم از "بنده" بودن دور شده ام...  

حس می کنم خدا هم بدجور دلش از من گرفته...

حق دارد...

دیگر اشکم "اشک" نیست...

یا رب گفتنم گیرا نیست...

دلم از این همه سرد و گرم شدن ترک برداشته...

دارم از خودم ناامید می شوم...

حس عجیبی ست.. از درون تهی شده ام...

همین که سجاده را پهن می کنم...

همین که روبرویش می نشینم..

شاید سرزنش شوم اما...احساسی به من می گوید نگاهش فرق کرده...

به خود نهیب می زنم... این چه غوغایی ست...

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست...

خدایا می دانم حجم تنهایی تو بیشتر از بودن ماست...

خدایا می دانم هر ناله و فریاد که کردم تو شنیدی...

اما من که لحظه لحظه زندگی ام را با تو قدم زده ام..

خودت هم خوب می دانی دلم برای همیشه پیش تو گیر است..

پس به اونشان بده...

ارحم الراحمین بودنت را...

و چشم ببند از کوتاهی های بنده ای که اگر امید به بخشش تو نبود صدایت نمی کرد..

در خیالاتم قدم می زنم...

دلم می خواهد روزی برسد و همه ی این تمام شدنی ها تمام شود...

روزها و سال ها می گذرد اما آنی که باید بشود نمی شود...

دارد دیر می شود...

شهدا با دست خالی اما دلی پر، صدایتان می کنم...

گناهان مرا سربه زیرتر از همیشه کرده اند...

دستی...دعایی....

 

خداوندا روزی شهادت می خواهم که...

بخش هایی از وصیت نامه شهید احمد کاظمی...


..


خداوندا فقط می خواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده

 خداوندا روزی شهادت می خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت

 ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی.. ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده تو کرمی کن لطفی بفرما مرا شهید راه خودت قرار ده

 با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی وعشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق..

نمی دانم چه باید کرد فقط می دانم زندگی در این دنیا بسیار سخت می باشد واقعا جایی برای خودم نمی بینم

هر موقع آماده می شوم چندکلمه ای بنویسم آنقدر جرف دارم که نمی دانم کدام را بنویسم.. از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا.. هزاران هزار حرف دیگرکه در یک کلام اگر نبود امید به حضرت حق، واقعا چه باید می کردم..

راستی چه بگویم، سینه ام از دوری دوستان سفرکرده از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا تو کمک کن چه کنم فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم

خداوندا خود می دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده ام و دوران سخت را باید تحمل کنم

 ای خدای کریم ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم...

گرچه بدم ولی خدا تو رحم کن و کمک کن.. بدی مرا می بینی

دوست دارم بنده باشم بندگی ام راببین ای خدای بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا می کنم،

از روی سرکشی نیست بلکه از روی نادانی می باشد..

 

هوای خیمه ی من بی نگاه تو سرد است...



دیگر صدایی از کربُ بلا به گوش نمی رسد...

نه صدای ضجه ی مادر می آید نه گریه کودک و نه ناله مردی...

اما ای آسمان چه دل سنگ بودی...

کاش قطره ای می باریدی و عباس را از شرمندگی می رهانیدی...

کاش برای دل رباب هم که شده لب های علی اصغر را خیس می کردی..

تو که نماد بخشش بودی..تورا چه شد که تشنگان را دیدی و هیچ نکردی...

سرزمین  کربلا بار سنگینی به دوش کشید.. و از امروز مقدس می شود...

از امروز کربلا، کربلا می شود و دیگر هیچ چیز نمی تواند آرامش کند...

نمی داند از کدام مصیبت ناله سردهد...

فکر علی اصغر چند ماهه باشد یا علی اکبر یا نه یاد ابالفضل...

یا نه... گاهی بیاد دل پاره پاره رباب و زینب و رقیه بگرید...

امشب شام غریبان است...

اولین شب بی برادری و بی پدری..

 خدارحم کند بر دل های بی قرار اسرایی که عزادارند ولی دریغ از یک جمله تسلی بخش که مرهم دردشان باشد...

یا حسینا...

این شب ها دیگر نیازی به مداح نیست تا اشکم جاری شود...

تنها یک لحظه با شما بودن کافی ست...

وقتی می گویم حسین آرام جانم، عجیب آرام می شوم...

گویی از دنیا و مافیها رها می شوم..

یا حسین جان...

این شب ها با شما درد دل ها گفتم...

از خود گلایه ها داشتم که با شما نجوایشان کردم...

برات کربلا و شهادت خواستم...

کربلا و شهادتی که می دانم تا رسیدن به آنها  فرسنگ ها راه دارم....

هوای خیمه ی من بی نگاه تو سرد است...

مرا دریاب...

 

 

محرم آمد...


هوای دلم عجیب بارانیست

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
برای گریه های عاشقانه ی خویش
برای این همه غربت تنگ میشود
گاهی صدای ناله ایست اما
برای این همه پژواک تنگ میشود
گاهی تمام هستی من
برای غربت ارباب ، تنگ می شود

-------------

کاش...

وقتی خدا در حشر بگوید چه داشتی؟..

سر برکند حسین بگوید حساب شد...


هر کجا دلتان شکست...

اشکی روان شد...

سفارش ما را به ارباب بکنید...

امید دارم به نگاه های پاکتان نظر می کند...


بدون هیچ عنوانی


دختر کوچولو نشسته روبروی بابا.. و  زل  زده به جای خالی دستای باباش..

همیشه اینکارو می کنه و آخر سر سوالش رو از بابا می پرسه..

بابا تو که دست نداری چجوری قنوت می گیری؟..

چشماش مثل همیشه بعد از سوال دخترش خیس می شه..

"بابایی همه موقع قنوت دستاشونو بالا می گیرند تا خدا دستشونو بگیره..

منم یه بار اونقدر دستمو بالا گرفتم و صداش زدم تا خدا دستمو گرفت.."

دختر کوچولو به قنوت که رسید روی پنجه پاش ایستاد..

و دستاشو تا می تونست بالا گرفت..