دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

قنـوتــــ



آستیــــــن خالــــــی ات

نشــــــان از مردانگــــــی ست…

با ایــــــن دو دســــــت ســــــالم،

هنوز…

نتــــــوانسته ام

یــــــک قنــــــوت اینــــــ چنینی…

بخــــــوانم …

من دلم تنگ خودم گشته و بس...


درد دارد همیشه اخرین گریه هایت

فقط چند دقیقه با هم فاصله داشته باشند

و آن فاصله را هم خستگی چشم هایت پر کند...

دلم این هوا این خاک و این آدم ها را نمی خواهد...

دلم نور می خواهد تا از این تاریکی رهایم کند...

دلم شلمچه و طلاییه می خواهد و ادم هایی که مثل هیچ کس نیستند..

کاش آنجا بودم و روح نیمه جانم را در میان آن همه پاکی به پرواز در می آوردم...

آنجا سنگینی هیچ نگاهی دلت را نمی لرزاند...

اخر میزبان خودش خوب می داند چه بر سرت آمده و خوب می داند راه و رسم مهمان نوازی را...

به قول بعضی ها دیوانه شده ام، به ندیده ها دل بسته ام...

اما کجایند بدانند تنها دلخوشی من همین دیوانگی و دربدری ست...

من دلم تنگ شهداست....

کسانی که هیچ وقت ندیدمشان اما از هر اشنایی اشناترند...

شهدا

فکری به حال بال شکسته ام کنید...

دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد خدا داند

شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی پناهی ندارد خدا داند

منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند

بجز این اشک سوزان دل نا­امیدم گواهی ندارد خدا داند...

اگر قرار بر پرواز است پس بسم ا...

رحمی...دعایی...نگاهی...

پیراهن دنیایی ام کهنه شده

به دنبال تولدی دوباره ام...

دستانم آُسمان را می جوید...

روزها پریشان خاطر و آواره ناله سر دادم اللهم الرزقنا الشهادت

اما دیدم من کجا شهادت کجا...

تا آنجا که دیگر روی تمنای این آرزو را هم نداشتم...

من کجا شهادت کجا!..

اما نقطه ی پایان باید همین نزدیکی ها باشد...

جایی میان من و دنیا...


گفتم که بود... گفتا که یـار

گفتم چه زد... گفتا شـرار

گفتم بمان... نشـنید و رفـت...


 

بیقرار...


مدتی ست خود را به آن راه زده ام

می خواهم ندیده و نشنیده بگیرم تمام این دلشوره ها و دلواپسی ها را...

نه اینکه این ها آرامم کند..نه هرگز...

اما دیگر کاری از دستم بر نمی آید...

چه کنم که این نادیده گرفتن ها هم مرهم نشد...

مرهم که نشد هیچ، شد نمک روی زخم...

دلم تنگ است برای شب گریه کردن های بی صدا

این بغض دیگر یاریم نمی کند...

امانم را بریده ولی نمی شکند...

بین هستی و نیستی مانده ام...

بد حالی دارم...

حس غریبی ست...

گویی با خود قهر و خود را رها کرده ام...

شاید هم از خودم خسته شده ام...

همچون کسی که تمام راه ها را رفته درها را کوبیده

اما دستش همچنان خالی ست...

خدایا من اینجا و تو آنجا...

این فاصله را کم کن...

دل و جانم زنگار گرفته...

دیگر نای رفتن ندارم...

تا کجا باید رفت...

این جاده بسی تاریک است...

اگر دستم را نگیری با چه امیدی قدم بردارم

خدایا اگر به تو نگویم به که بگویم حرف هایی را که به هیچ کس نمی توان گفت....

خدایا یک خواهش

می شود امتحاناتت را کمی اسان تر بگیری

من بنده ی ممتازی نیستم

می ترسم رد شوم...

می ترسم...

می ترسم...


...


انکس که می رود قرار دارد

من نه قرار دارم

نه می روم...

می مانم

و بیقراری می کنم...

یک تصویر...

گـــر چه می دانم نمی آیی ولـــی هر دم ز شوق


ســوی در می آیم و هر دم نـــگاهی می کنم...

صدای عشق می آید از آنسوی نهایت ها...


چه تقارن زیبایی...

حزن محـــرم و بهانه گیری دل مـــن...

مرا دردی ست اندر دل که درمانش نمی خواهم

گرفتار غمی باشم که پایانش نمی خواهم

محـــرم حســـین عشـــق...

محـــرم عبـــاس زیـــنب و دلـــدادگی...

خـــدایا این دل را چه شده...

چرا بی عذر و بهانه می گیرد... می گرید...

دل من آرام باش خودم هوایت را دارم...

آرام باش...

 آخر مگر نمی دانی این هوا هـــوای حســـین است...

ابـــری باش و ببار...

آسمان کربـــلا دریغ کرد اما تو دریغ نکن...

ببار تا این کویر خشکیده را اندکی نمناک کنی...

اگر کربـــلا باران می آمد...

نه عبـــاس شرمسار رقـــیه می شد

و نه گریه های عـــلی اصـــغر ربـــابـــ را بیچاره می کرد...


خـــدایا

"این تحــبس الـــدّعا شدن از مرگـــ بدتر است..."

اگر مرا به زبـــارت حســـین نمی بری

پس مرا پیش خود ببر...

اینجا جایی نیست که دل آرام باشد...

قفل پاهایم را بگشا

دارم دست و پا می زنم اما سودی ندارد

خودت نشانم بدهم

چه کنم؟...

دستم خالی و دلم پر...

از دستان خالی ام چشم بپوش

اما دلـــم را ببین...

این دل عاشـــق حســـین است

و این عشـــق دلیل هســتی من...

 

"ایمان آورده ام امشب

ایمان آورده ام که به ذکر مصیبت حاجتی نیست

ما را نسیمِ نام تو دیوانه می کند

 السلام علیک یا مولانا الغریب

 یا حســـین..."