دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

پدر آسمانی روزت مبارک...

بابا جان باز سلام...

ای پدر جان منم زهرایت دختر کوچک تو.. ای امید من و ای شادی تنهای من، به خدا این صدمین نامه بود.. از چه رویی تو جوابم ندهی..

یاد داری که دم رفتن تو، دامنت بگرفتم.. من تو را می گفتم پدر این بار نرو، من همان روز، بله فهمیدم سفرت طولانیست.. از چه رو، ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی.. به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم..

به خدا قلب من آزرده شده ، چند سالیست که من منتظرم، هر صدایی که ز در می آید، همچو مرغی مجروح، پا برهنه سوی در تاخته ام.. بس که عکست به بغل بگرفتم، رنگ از روی من و عکس تو رفته پدر...

من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم.. او فقط عکس تو را دیده پدر، با جمال تو سخن می گوید..

مادرم از تو برایش گفته، او فقط بوی تو را، ز لباست دارد.. بس که پیراهنت بوییده، بس که در حال دعا روی سجاده تو اشک فشان نالیده، طاقتش رفته دگر، پای او سست شده، دل او بشکسته..

به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم.. پدرم گر تو بیایی به خدا من ز تو هیچ تقاضا نکنم..

لحظه ای از پیشت جای دیگر نروم، هر چه دستور دهی من بلافاصله انجام دهم..همه دائما می گوییم مادرم هر که رفته سفر برگشته.. پدر دوست من، پدر همسایه، پدران دیگر.. پس چرا او سفرش طولانیست .. او کجا رفته مگر.. او که هرگز دل بی مهر نداشت .. او که هر روز مرا می بوسید او که می گفت «برایش به خدا دوری از ما سخت است» پس چرا دیر نمود..

آری من می دانم که چرا غمگین است.. علت تأخیرش من فقط می دانم.. آخر آن موقع ها، حرف قرآن و خدا و دین بود.. کربلا بود و هزاران عاشق همه مسئولین چون رجایی و بهشتی بودند حرف یک رنگی بود..

ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت همه خواهرها زیر چادر بودند صحبت از تقوا بود.. همه جا زیبا بود..

جای رقص و آواز ، همه جا صوت قرآن می آمد.. همه خط ها روشن، خوب و خوانا بودند حرف از ایمان بود..

حرف از تقوا بود..

اما امروز پدر، درد و دل بسیار است..همه آنچه به من می گفتی، رنگ دیگر دارد یا بسی کم رنگ است..

 پدرم من این بار می نویسم که اگر برگشتن ز برایت سخت است ما بیاییم برت..

تو فقط آدرست را بنویس در کجا منزل توست.. مادرم می داند، او به من می گوید پدرت پیش خداست.. در بهشتی زیبا، با همه همسفرانش آنجاست خانه اش هم زیباست.

حضرت خامنه ای هم می گفت «دخترم غصه نخور پدرت خندان است دوستت می دارد تو اگر گریه کنی پدرت هم به خدا می گرید..همه شب لحظه خواب پدرت می آید صورتت می بوسد.. دست بر روی سرت می کشد...

من از آن لحظه دگر شاد و خوشحال شدم  از خدا می خواهم تا که جان در تنم است تا حیاتی باقیست

رهبرم چون پدری بر سر من زنده بود... چهره زیبایش، چون جمال تو، شاد و پرخنده بود من به تو قول دهم

که دگر از این پس این همه اشک و غم از دیده نریزم بابا...

همچون مادر، دیگر از فراق غم تو، نیمه شب نوحه و زاری نکنم...

"نامه دختر شهید محمد ناصری به پدرش"

------------------------------------------------------------------------

روز پدر بر تمامی جانبازان عزیز و شهیدانی که  این روزها جای خالی شان بیشتر از همیشه حس می شود مبارک باد...

شهید ردانی پور...


 

کودکی خردسال بود که بیماری سختی گرفت...بیماری باعث مرگ او شد...جنازه را در گوشه ای از حیاط گذاشتند تا فردا دفن کنند...

فردای آن روز مرشدی به خانه آمد و گفت من برات عمر او را از خدا گرفته ام به مادرش بگویید او را شیر دهد...

مصطفی بزرگ تر شد...تیزهوشی و ذکاوت او برای همگان قابل تحسین بود...وارد حوزه علمیه شد...سه شنبه ها پیاده به زیارت مسجد مقدس جمکران می رفت...

دریکی از عملیات های منطقه ای اشرار او را محاصره کردند..از خودرو پیاده شد وگفت بزنید عمامه من کفن من است...

در جبهه مجروح شد...او را به بیمارستانی در تهران منتقل کردند...می خواست به منطقه برگردد اما پولی نداشت...متوسل شد به اقا امام زمان...

ودر آنجا بود که سیدی نورانی به دیدارش آمد یک مفاتیح به او داد... لابلای مفاتیح مقداری پول بود...

وجودش به عملیات ها گرمای خاصی می داد اوج معنویت بود...دیگر رزمندگان هم از نور وجودش بهره می گرفتند...

نوشته های دو روز قبل از شهادتش بسیار عجیب است...

خبر از شهادت می داد...  

می گفت می خواهم گمنام بمانم جایی بمانم که دست کسی به من نرسد...

در والفجر2گمنام ماند...

شهید علی تجلایی...


در مراسم عقد رو به همسرش کرد و گفت"می گویند دعای عروس در هنگام عقد مستجاب می شود" بعد مکثی کرد و از همسرش خواست که در لحظه ی عقد برای او دعا کند که شهید شود...

شب عملیات بدر به نیروهایش گفت "قمقمه ها را زیاد پرنکنید آخر ما به زیارت کسی می رویم که لب تشنه شهید شد"...

مثل بسیاری از شهدای دیگر از زمان شهادتش خبر داشت...

در عملیات بدر لب تشنه شهید شد...

وتا کنون دیگر از او خبری نشد...

فرازهایی از وصیت نامه شهید:

"دخترم می دانم که حالا کوچکی و مرا به یاد نمی آوری... ولیکن دخترم وقتی که بزرگ شدی حتما جویای حال پدرت و علت شهادت پدرت خواهی بود.. بدان که پدرت یک پاسدار بود و تو نیز پاسدار خون پدرت باش..

دخترم می دانم یتیمانه زندگی کردن و بزرگ شدن در جامعه مشکل است...لیکن بدان که حسین و حسن و زینب یتیم بودند...

پدر و مادر عزیزم که غم و اندوه شهادت برادرم مهدی از دل شما بیرون نرفته.. مبادا از شهادت من و برادرم متاثر شوید.. هر چه گریه می کنید گریه بر مصیبت های سرور شهیدان و اهل بیت او باشد. نه تنها برای من و مهدی ودیگر شهیدان گریه نکنید بلکه مزار ما را هم جستجو نکنید...

به این بیاندیشید که ما برای چه شهید شدیم و چه راهی را برای رسیدن به معبود و مقصود خود برگزیدیم"...

 

برایم دعا کنید

                      

ای کشتگان عشق، برایم دعا کنید

یعنی نمی شود که مراهم صدا کنید ؟

فریاد چشم های مراهیچکس ندید

پس یک نگاه محبت به من بینوا کنید

ای مردمان ردشده از هفت شهر عشق!

رحمی به ساکنین خم کوچه ها کنید

این دست های خسته ی خالی دخیلتان

درد مرا به حکم اجابت دوا کنید

کوچیده اید زود، مگر صبرتان کجاست؟!

من می رسم ، تو را به خدا پابه پا کنید

 

یک کوله بار حادثه و کوره راه عمر


باید عبور کرد برایم دعا کنید...

                                                                        

هنوز می تپد این دل برای تو... مـــــــــادر

    

وقتی جوانی از دنیا می رود دلمشغولی همه این است که چطور به مادر او بگویند... 

آخر چه کسی دلش می آید خبر مرگ پسر را به مادر دهد آن هم مادری که هر روز نگاهش را به در دوخته تا او برگردد...

اما او مادر است...

 قبل از اینکه چیزی به او بگویند چند روزی ست دلشوره امانش را بریده...

با هر صدای در، از جا می پرد... گویی منتظر خبری ست...

و بالاخره فهمید دلشوره هایش بی دلیل نبوده...و دستانش باید تا ابد در حسرت نوازش فرزند غصه دار بماند...

مادر شهید "سید محمد محمدنژاد" به میل خود تصمیم گرفت فرزندش را غسل دهد...

باورش سخت است...

آخر مادر حاضر است خار به چشم خودش برود اما فرزند کوچکترین دردی نداشته باشد...

با یک تب ساده چون پروانه دورش می چرخد...

تمام آرزویش دیدن خوشبختی وسلامتی اوست...

بیشتر از خود، او را دوست دارد... اما چه می شود که یک مادر شهید چنین می کند...

جنازه فرزند را دید و حرفی از فراق نزد.. او را غسل داد و آماده ی وصال کرد...

شاید با دیدن پیکر فرزند آنچنان شیون نکرد اما دلش غرق شیون و زاری بود وفقط خدا از دل پرخون او خبر دارد...

هنگامی که شهید را در قبر گذاشتند از او خواست که سلام مادر را به حضرت زهرا برساند واز او بخواهد در قیامت  شفاعتش  کند...

عزیزترین دارایی اش را تقدیم کرد همانطور که امام حسین علی اکبرش را...

اگر از او می پرسیدند چه احساسی داری شاید همچون حضرت زینب می گفت جز زیبایی چیزی نمی بینم...

جز زیبایی چیزی ندید چون عزیزترین دارایی اش را تقدیم کرد...

و وای به حال من که با هر اتفاق کوچک  صدای شکوه ام بلند می شود...

آن مرغ خوش آواز چه زیباست به پرواز
مبهوت منم خیره در او چشم و دهن باز
 بــر خاک مـنم بسته و در بنـد حصاری
در حسـرت پــرواز ســر از پا هـوس و آز
گر حسرت پرواز به دل ماند عجب نیست
مـرغ قـفسـم نـیست مـرا لایــق پرواز

 

عطش من گواه آتش توست...


پیامبراکرم (ص)فرمودند"هرکس را دوچشم سر وباطن است که با آن غیب ها را می بیند وچون خداوند عالم به بنده ای اراده خیر فرماید چشم های باطن اورا باز می کند"...

این بندگان خدا کسانی هستند که عمری را در طاعت وفرمانبرداری او به سر بردندعمری از خواهش نفس بخاطر خواسته خدا گذشتند. بر سرکشی های دل، افسار زدند. پس خداوند که کریمانه ترین معامله ها را با بندگان خویش می کند با تمام عظمت وجلال خداوندیش به استقبالشان می آید وآنها را اینگونه خطاب قرار می دهد: "من همنشین کسی هستم که با من همنشین باشدوفرمانبردار کسی هستم که فرمانبردار من باشد"

واینجاست که ورق بر می گردد خدا با آنها معامله ای با این عظمت وقداست می کند و می فرماید"ای بنده ی من تو عمری را در طاعت وعبادت من گذراندی، فرمانبرداری من را به خواهش های دنیا و نفست مقدم کردی، مرا بر خود ایثار کردی وترجیح دادی، از آنچه سد راه وصل تو به من است گذشتی، اغیار را بر هم زدی وبتها را در هم شکستی. اینک من با تحفه ها وهدایایی به پیشواز تو می آیم وبنده نوازیت می کنم"...

جذبه عمیق عشق در روح وروان آیت الله قاضی این حسنه دهر وفرید عصر آتشی به پا کرده که هر غیری در آن خاکستر می شود،حتی اگر این غیر بخواهد وجود خودش باشد...

او در طی سالیان متمادی حتی به شاگردانش هم از عوالم خود چیزی نمی گوید و آنها هم تا آخر نمی دانندکه استادشان کیست وچه مقامی دارد...آری نام ونشان او در گمنامی ست... نام ونشان او در نیستی ست... نام ونشان او در میزان فانی شدن در محب است...

و او تا کجاها پرواز کرده وچه عوالم ومنازلی را طی کرده است معلوم نیستفقط آنقدر که وقتی بزرگی به خدمتش می رسد وآن عوالم منحصر به فردی که همه دنبالش هستند را برای ایشان می گوید آقای قاضی می فرمایند:"تازه پایت را در حرم گذاشتی"...

آری حریم حرم او تاناکجاها بود،تا بیکران...وتا بیکران...واو تا آخرین روزهای حیات در این سیر صفا می کرد واز پا نمی نشست.وبا این همه از اجتماعات دوری میکند،در گرمای آفتاب بعدازظهر که همه به سرداب ها پناهنده شده اند،به حرم می رود تا دیگران مانع خلوت وراز گویی او با محبوبش واحوالات او نباشند...او بنده خاص خداست وافعال واقوالش خدایی محض است.او وجودی واراده ای ندارد که بخواهد اثری،کشفی،کرامتی از خود به جاگذارد.چهل سال تمام با خلوص بندگی کرده تا ابواب معرفت به رویش باز شده و بعد از آن نیز هرگز از این سیر خارج نشده است...

نه دنیا اورا از معشوق جدا می کند ونه آخرت. او می خواهد آن چنان که باید خدارا عبادت کندآری نه ترس از دوزخ سرمرا به خاک می ساید ونه طمع بهشت "بل وجدتک اهلا للعبادۀ" تو را تنها معشوق یافتم...

"اما او شب ها نیز آرام و قرار ندارد کم می خوابد ومکرر بیدار می شودمثل کسی که دنبالش کرده اند،این عشق،این جنون الهی مگر برای او خواب گذاشته است،بیدار می شود وبه نماز مشغول می شود،اما نه چهار رکعت،نه ده رکعت ویازده رکعت که تا بیست رکعت وبیشتر"

خودش می گوید "بیست سال تمام است که وضو دارم و بی وضو نبوده ام الا حین تجدید وضو ونخوابیده ام مگر با طهارت آبی"

می گوید" چون بیست سال تمام چشم را کنترل کرده بودم چشم ترس برای من آمده بود چنان که هروقت می خواست نامحرمی وارد شود از دو دقیقه قبل خودبه خود چشم ها بسته می شدوخداوند به من منت گذاشت که چشم من بی اختیار روی هم می آمد و آن مشقت از من رفته بود"...

به او می گویند" تو واین همه عهد وعیال وخرج زیاد وبی پولی" می گوید"این حال را دوست دارم در مقابل آن غنای مطلق باید فقیرترین باشم وقتی پول ندارم احساس نیاز بیشتری به خدا می کنم والتفاتم به خدا بیشتر می شود و در آن حال با خود می اندیشم آیا این لذایذی که از نماز نصیبم میشود در برزخ هم نصیبم می شود"

عاشقان در سیل تند افتاده اند

برقضای عشق دل بنهاده اند

او کیست که قاضی دنیا وآخرت را به نگاهش  فروخته است وبه کدام جلوه برایش طنازی وجلوه گری نموده ودلش را ربوده که می خواهد برزخ هم که می رود تنها همین لذت را بچشد..

عشق معشوق مگر با وجودش چه می کند که خواب وخوراک را از او می ربایدوسرگردانی را نصیبش می کند واین آتش خاموش نمی شود تا به وصال منتهی شود..

و راستی معشوق قاضی مگر چه تفاوتی با معشوق ما دارد!...

وراستی چرا برای مانه!چرا ما نتوانیم امثال نماز قاضی شب های قاضی گریه های قاضی وقنوت های وی را تجربه کنیم مگر معشوق ما همان معشوق او نیست...باید رفت که چاره ای جز این نیست منتها آن کس که عاشق بمیرد حیات جاوید می یابد...

وراستی آیت الله قاضی کجا وما کجا؟ فاصله ما با او چقدر است؟ ما که هرکجا قدم می نهیم ظلمت اندر ظلمت است وبا هرکه همنشین می شویم،غفلت اندرغفلت...  

منبع:کتاب عطش موسسه فرهنگی شمس الشموس