-
بدون هیچ عنوانی
سهشنبه 3 دیماه سال 1392 12:39
بیشتر از بیست سال بود که روی تخت می خوابید...70 درصد بود از گردن به پایین قطع نخاع بود... دکترای حقوق داشت... حتی خانواده هم فراموشش کرده بودن... لبخند می زد حتی از زخم بستر هم شکایت نمی کرد... یکدفعه همه بدنش شروع به لرزیدن کرد حتی تخت هم می لرزید... منم لرزیدم... رفتم عقب... سرمو پایین انداختم... از خودم شرمنده...
-
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را...
سهشنبه 19 آذرماه سال 1392 12:32
چند روزی ست حس می کنم از "بنده" بودن دور شده ام... حس می کنم خدا هم بدجور دلش از من گرفته... حق دارد... دیگر اشکم "اشک" نیست... یا رب گفتنم گیرا نیست... دلم از این همه سرد و گرم شدن ترک برداشته... دارم از خودم ناامید می شوم... حس عجیبی ست.. از درون تهی شده ام... همین که سجاده را پهن می کنم... همین...
-
خداوندا روزی شهادت می خواهم که...
شنبه 9 آذرماه سال 1392 13:42
بخش هایی از وصیت نامه شهید احمد کاظمی... .. خداوندا فقط می خواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده خداوندا روزی شهادت می خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی .. ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده تو کرمی کن لطفی بفرما مرا شهید راه...
-
هوای خیمه ی من بی نگاه تو سرد است...
جمعه 24 آبانماه سال 1392 00:30
دیگر صدایی از کربُ بلا به گوش نمی رسد... نه صدای ضجه ی مادر می آید نه گریه کودک و نه ناله مردی... اما ای آسمان چه دل سنگ بودی... کاش قطره ای می باریدی و عباس را از شرمندگی می رهانیدی... کاش برای دل رباب هم که شده لب های علی اصغر را خیس می کردی.. تو که نماد بخشش بودی..تورا چه شد که تشنگان را دیدی و هیچ نکردی... سرزمین...
-
محرم آمد...
دوشنبه 13 آبانماه سال 1392 13:10
هوای دلم عجیب بارانیست گاهی دلم برای خودم تنگ میشود برای گریه های عاشقانه ی خویش برای این همه غربت تنگ میشود گاهی صدای ناله ایست اما برای این همه پژواک تنگ میشود گاهی تمام هستی من برای غربت ارباب ، تنگ می شود ------------- کاش... وقتی خدا در حشر بگوید چه داشتی؟.. سر برکند حسین بگوید حساب شد... هر کجا دلتان شکست......
-
بدون هیچ عنوانی
یکشنبه 5 آبانماه سال 1392 11:55
دختر کوچولو نشسته روبروی بابا.. و زل زده به جای خالی دستای باباش.. همیشه اینکارو می کنه و آخر سر سوالش رو از بابا می پرسه.. بابا تو که دست نداری چجوری قنوت می گیری؟.. چشماش مثل همیشه بعد از سوال دخترش خیس می شه.. "بابایی همه موقع قنوت دستاشونو بالا می گیرند تا خدا دستشونو بگیره.. منم یه بار اونقدر دستمو بالا...
-
با بال شکسته پر کشیدن خوب است
دوشنبه 22 مهرماه سال 1392 12:32
گاهی اوقات بدجور دلت می گیرد... دلیلش را نمی دانی شاید هم آنقدر دلیل و مدرک داری که نمی دانی کدامشان... آنوقت است که دلت بیشتر از همیشه خدا می خواهد... رنگ خدا می گیری... از زمین دل می کنی به آسمان و صاحبش می پیوندی... جذب زمین و این پایین ها نمی شوی چرا که جاذبه روبه بالاست... رو به خدا... به خود که می آیی می بینی...
-
سِرِّ عاشق شدنم لُطفِ طبیبانــه ی تــوست ...
دوشنبه 8 مهرماه سال 1392 11:25
اینجا دوراهی ست... اما با دوراهی های دیگر زندگی زمین تا آسمان فرق می کند.. اینجا همان جایی ست که در آرزویش خونابه گریستی.. چه روزها و شب ها که ناله سر دادی اللهم الرزقنا الزیارت... چه محرم ها که با لباسی سیاه دلی عزادار و چشمانی گریان صدایش زدی... چه قول ها و وعده ها و گله ها و زاریدن ها... اینجا بین الحرمین است......
-
من هر چه دارم از شما گرفته ام...
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1392 10:53
دیروز سفری کوتاه به دانشگاه سابقم داشتم.. دانشگاهی که برای من حکم بهترین ها رادارد.. هیچ گاه یادم نمی رود زمانی که پایم به آنجا باز شد برای انتقالی و بازگشت به هر دری می زدم به هیچ قیمتی نمی خواستم بمانم.. همه اش گله از خدا که چرا چنین شد.. حالا می فهمم که چرا می گویند اگر خدا نامطلوبی را سر راهت قرار داد بدان به صلاح...
-
دلمرده ام ز خاک درت زنده می شوم...
جمعه 22 شهریورماه سال 1392 17:45
سلام حضرت عشق... این تابستان هم تمام شد و حرمت را ندیدم... من ماندم و انتظار و انتظار... کاش مرا هم می طلبیدی... کاش... کاش... مثل همیشه از راه دور زیارتت می کنم... حرم امام مهربانی ها...فقط یک سلام السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...
-
اللهم الرزقنا الشهادت...
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1392 16:19
آرزو بر جوانان عیب نیست... ... اللهم الرزقنا الشهادت...
-
شهید علیرضا کریمی...
شنبه 16 شهریورماه سال 1392 11:14
نامش علیرضا کریمی ست... وقتی چهار ساله بود بیماری سختی گرفت… پزشکان از معالجه ی او ناامید شدند... پدرش به آقا ابالفضل متوسل شد... و معجزه... جسم کوچکش روحی بزرگ را در خود پرورش می داد... کلاس دوم راهنمایی بود... شناسنامه را دستکاری کرد و راهی جبهه شد... همچون پرنده ای بی قرار به در و دیوار میزد تا رهایی یابد... آخرین...
-
بدون هیچ عنوانی
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1392 01:29
15سال بعد از والفجر مقدماتی از دل فکه پیکر یه شهید کشف شد اعداد و حروف نقش بسته روی پلاکش زنگ زده بود.. توی جیب لباسش یه برگه پیدا کردیم.. نوشته هاش به سختی قابل خواندن بود... بسمه تعالی جنگ بالا گرفته است مجالی برای هیچ وصیت نیست.. جز همین که امام را تنها نگذارید تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم حدیثی از امام پنجم...
-
دلم از ماندن اینجا زار است...
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1392 10:28
امروز پنجشنبه بود و دلم برای هم صحبتی با شهدا حسابی تنگ.. با خود گفتم جایی بروم که مرحمی باشد برایم.. روح خسته ام را به دارالشفای عشاق رساندم.. آنجا هیچ آشنای خونی ندارم که بر سر مزارش بروم.. در گلزار قدم می زنم نگاهم را به سنگ مزار ها خیره می کنم و شهیدی را برای هم صحبتی انتخاب... می نشینم و با او درد دل می کنم... و...
-
شهید زین الدین
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 22:59
با صدای ضجه و ناله شدیدی از خواب پریدم...آرام آرام دنبال صدا رفتم..پشت سنگر در کمال ناباوری فرمانده لشگر را دیدم..زین الدین طوری در نماز گریه می کرد که گویی گناه کارترین فرد روی زمین است..از خط که برگشته بود همه سر و صورت و حتی پلک هایش خاکی شده بود آنقدر خسته بود که با خودم گفتم حتما نماز صبحش هم قضا می شود..اما دل...
-
بدون هیچ عنوانی
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 02:14
ببین ای گل... قد بابا... زیر بار غمت تا شد...
-
یامجیب الدعوات
یکشنبه 20 مردادماه سال 1392 15:30
خواستم بگویم به آخر خط رسیدم یادم آمد: خدا صلاح حال شما را بهتر از شما می داند اگر بخواهد به شما لطف و مهربانی کند و گر بخواهد مجازات و عذاب فرماید.. اسراء 54 خواستم بگویم دیگر امیدی برایم نمانده یادم آمد: از رحمت خداوند ناامید نشوید که جز کافران کسی از رحمت خدا ناامید نمی شود .. یوسف87 خواستم بگویم دیگر طاقتم طاق شده...
-
الله یحب التوابین
شنبه 19 مردادماه سال 1392 00:53
نامش شاهرخ ضرغام است ... لقبش حر .. تا عنقوان جوانی راه را بیراهه رفته بود .. هیکل درشت موهای فرخورده و بلند یقه باز و دستمال یزدی او را لات محله کرده بود .. کسی جرات نمی کرد روی حرف شاهرخ حرفی بزند ... قهرمان کشتی بود و البته مرد کاباره و دعوا و چاقوکشی و ... به سادات و روحانیت احترام می گذاشت .. محرم و صفر که می شد...
-
تمام شد
جمعه 18 مردادماه سال 1392 13:20
تا نگاه می کنی...وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی... پیش از آنکه با خبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود... آی ای دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چقدر زود دیر می شود.... خداحافظ ربنای دم افطار خداحافظ الغوث الغوث شب قدر خداح افظ روزهای دلچسب... خدایا سپاس که یک ماه مهمانم کردی... اما مهمانی من کجا و میزبانی تو کجا......
-
وجه الله..
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 10:40
دو دوست با هم تصمیم گرفتند که برسند به خدا.. یکی رفت مکه یکی رفت فکه.. حاجی وقتی از مکه برگشت روی دیوار عکس دوستشو دید.. بالای عکس نوشته بود شهید نظر می کند به وجه الله..
-
شب قدر
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 10:50
خدایا... خودت گفتی قدر برایت از هزارشب برتراست... در شب هایی دست گدایی به سویت دراز کرده ام که نیکوترین شب هاست برای تو.. مگر می شود دستم را رد کنی؟!..نه...آخر تو خدایی و خدایی میکنی...رحمانی و رحیم.. قول می دهم قدرت را "قدر" بدانم... پس تو هم به عهد خود وفا کن... دستم را بگیر... مرا با خود ببر... آنجا که...
-
شهیدزنده
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 10:47
الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه
-
یا غیاث المستغیثین...
جمعه 21 تیرماه سال 1392 13:14
الهی... نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی. دراگربازنگردد،نروم باز به جایی پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی کس به غیر از تو ندارم،چه بخواهی چه نخواهی باز کن درکه جز این خانه مرا نیست پناهی... خدای خوبی ها... می دانم "نگاه" کریمت همیشه بدرقه بندگان است اما این را هم خوب می...
-
خاموشم و فریاد مرا می خواند...
شنبه 15 تیرماه سال 1392 14:59
شرمنده ام از زمین که با آمدنم باری که به شانه داشت سنگین تر شد... دیرگاهی ست از این تکرار در تکرار سخت دلگیرم.. بین زمین و آسمان معلق مانده ام.. دلم یک "دیگری شدن" می خواهد.. به قول سهراب " شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان دارد ".. این جای گمشده، این نوسان، سخت آزارم می دهد.. گاهی با خود می گویم...
-
وصیت نوشت...
شنبه 15 تیرماه سال 1392 13:47
قسمتی از وصیت نامه شهید سید مجتبی علمدار: به دوستان وبرادان عزیزم وصیت می کنم کاری نکنید که صدای غربت فرزند فاطمه (سلام الله علیه) مقام معظم رهبری، که همان ناله ی غریبانه فاطمه است به گوش برسد... قبل از آنکه مرا در قبر بگذارید مداحی داخل قبرم برود ومصیبت جده ی غریبم فاطمه زهرا و جد غریبم حسین را بخواند... به شب اول...
-
عصای دست پیری بابا...
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 10:34
عصای دست پیری بابا
-
پس چرا یار نیامد..
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 10:30
این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم سال ها منتظر سیصدواندی مرد است آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم... شعری که آیت الله بهجت زیر لب زمزمه می کردند
-
من اینجا بس دلم تنگ است...
شنبه 1 تیرماه سال 1392 11:15
ایستاده..! نه!..به زانو افتادم در مرز بودن و نبودن...حال و هوای دلم را که ورق می زدم هر صفحه اش حادثه ای ابری بود...صدایش کردم...جوابی نشنیدم...دوباره و چندباره صدایش کردم... مگر نه اینکه می گویند خدا صدای بنده اش را دوست دارد...مگر نه اینکه می گویند خدا درون دل شکسته جای دارد پس به من بنما آنچه اندکی آرامم می...
-
سلام بر خرمشهر...
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 00:52
در خیال خرمشهر که کنار کارون آرام نشسته بود... هیچ صدای خمپاره ای نبود... نخلستان هایش صدای چرخ های تانک را تا آن روز نشنیده بود... تا شهرریور 59که... روز های آغازین جنگ که همه در بهت وحیرت بودند وخرمشهر مورد آماج تیر وترکش دشمن قرار گرفت... در آن روزها که خرمشهر خونین شهر شده بود و مردم با ناباوری شاهد بمباران خانه...
-
چشمم از اشک پر و عکس حرم می لرزد...
شنبه 11 خردادماه سال 1392 23:19
یا علی بن موسی الرضا... دلم مشهدت را میخواهد... با هواپیما،قطار یا ماشین شخصی فرقی نمیکند .. 10 روز،دو روز،1 روز حتی یک ساعت .. فرقی نمیکند .. فقط بطلب... بیایم .. دلم تنگ است... قد یک "السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام" رو به بارگاهت .. همین ... -------------- ای شاه... پناهم بده...